من دو سال پیش با یه پسری به اسم میلاد تو چت اشنا شدم ولی ارتباط خواهر برادری داشتیم چون از من نزدیک 3-4 سال کوچیکتره و با دختری رابطه داشت ولی باهم مشکل داشتن چندبار به خواستگاریش رفته بود و بهم خورده بود ازدواجشون و همیشه با من در ودل میکرد.من دخترو نمیشناختم ولی خودش میگفت دختره خیلی سلیطه بازی در میاورد و میگفت که باید قید خانوادتو بزنی همه مخالف ازدواجشون بودن پسره خودش هم تائید میکرد که دختر خیلی بد اخلاقه ولی دوسش داشت
دوران کارشناسی هم که بودم من از پسری تو دانشگاهمون خوشم میومد ولی هیچ ارتباطی باهاش نتونستم برقرار کنم ولی با یه پسر به قصر ازدواج صحبت میکردم که البته ارتباط اولیه ما سر ازدواج نبود ودوستیه بچگانه بود ولی تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم ولی بعدا سر مهریه بین خانواده ها دعواشد و ماهم دعوا کردیم وبعد از کشمکش و.....اون ازدواج کرد و من حالم خیلی بد بود ولی ارشد قبول شدم وسرگرم درس شدم یادم رفت و میلاد هم از همه چی خبر داشت چون منم با اون دردو دل میکردم یه روز تو خوابگاه قبل خواب گفتم خدایا من با کی زندگی خواهم کرد زندگیمو به من نشون بده تو خواب اون پسری که تو دانشگاه ازش خوشم میومد و دیدم و صبح پاشدم به میلاد اس دادم که فلانی رو میشناسی شمارشو برام پیدا میکنی دوستم از اون خوشش میاد میخواد بهش بزنگه ومیلاد پیدا کرد ولی نمیدونم از کجا......
بهش زنگ زدم ولی جرات اینو نداشتم خودمو نشون بدم بیخیال شدم ولی اون شماره منو به پسری به اسم علیرضا داده بود که تهران کار میکرد و خیلی تنها بود علیرضا بهم زنگ زد ولی نگفت شماره رو کی داده ولی من فکرم به همون پسری رفت که بهش زنگ زده بودم وبهش گفتم فلانی داده گفت نه گفتم اخه دوستم از اون خوشش میومد با گوشیه من بهش زنگ زد وبعدش ادامه نداد حتما اون شماره منو داده بفهمه من کیم ولی علیرضا انکار کرد بعد از یه مدت اسرار باهاش دوست شدم ولی از اخلاقو رفتارش خوشم نمیومد مثل زنا رفتار میکرد مثل اونا حرف میزد و همش دعوا میکردیم حتی از قیافش هم خوشم نمیومد وبعد یه مدت گفت رفتم با اون کی میگفتی حرف زدم و پرسیدم این شماره رو میشناسی گفت اره بهم زنگ زده بود و منم بازم دروغمو تکرار کردم ولی اومدم بهش پیام دادم وحقیقتو گفتم و گفتم دیگه خداحافظی کنیم ولی علیرضا گفت چه ربطی داره اون دیگه تمام شده فهمیدم اون پسره زن داره دیگه اصلا بهش فکر نکردم.این مدت با علیرضا رابطه خیلی کمی داشتیم دوهفته حرف نمیزدیم یه روز میحرفیدیم و اینجوری ادامه داشت ولی یه روز من رفته بودم پارک علیرضا زنگ زد گفت کجایی گفتم پارک اومد منو ببینه
سلام احوال پرسی کردیم ولی یهو دیدم اون پسره هم از کنارمون رد شد ومن فهمیدم علیرضا اون پسره رو اورده تا اون بفهمهه کی بود که بهش زنگ زده بود و اونا دوست های صمیمی هستن و با علیرضا سخت دعوامون شد و من هرچی گفتم به علیرضا اون گفت من معذرت میخوام ولی من بخاطر شناتختن اون با تو دوست نشدم و از تنهایی باهات دوست شدم و بعد این دعوا های چند روزه ما مثل قبل ادامه میدادیم و چند ماه یه بار حال همو میپرسیدیم وبعد دعوا.بعد چند بار اصرار اومد به دیدنم و ارتباط ما بیشتر شد وقتی از تهران میومد منم رفته بودم برا انالیز یه ازمایش مربوط به درسم به یه شهر دیگه که نزدیک شهرخودمون بود باهم قرار گذاشتیم و اونجا بهم گفت که تو این شهر خونه خریده بریم ببین منم با اینکه میترسیدم ولی رفتم ولی اصلا بهم دست نزد خونه رودیدم و اومدیم ومن بعد اومدن بهش گفتم فک نمیکردم اینقدر مرد باشی و تعریف و تمجید الکی ارتباطمون بیشتر شده بود ومن یاد خوابم افتادم وگفتم حتما قسمتم اینه و سر خرافات ادامه دادم و بعد دوباره من رفتم برا کار دانشگاهیی به اون شهر بازم اومد و باز رفتیم خونه نشستیم موقع اومدن از خونه همدیگرو بوسیدیم واین شروع حماقت من بود دیگه هر روز با هم ارتباط داشتیم از خانواده هم خبر داشتیم از همه چیه زندگیه هم با خبر بودیم وکم کم بحث این پیش اومد شب برم باهاش تو اون خونه بمونم اولش خیلی مخالف بودم ولی راضی شدم و چند بار از شهری که توش دانشجو بودم بجای خنمون رفتم خونه اون و حماقت پشت حماقت گناه پشت گناه دیگه نمازمو ترک کرده بودم به هیچی اعتقاد نداشتم بعد از یه مدت بهش وابسته شده بودم بهش گفتم بیا باهم ازدواج کنیم وقتی تو بغلش بودم گفت باشه وقتی تمام شد گفت نه نمیتونه با من ازدواج کنه .بعد از اون هم ما رابطه داشتیم ومن میدونستم که با من زندگی نخواهد کرد ولی ادامه میدادم و بهانش این بود که کلا از ازدواج متنرفه و دوست داره اینجوری بی مسئولیت زندگی کنه و ما ادامه دادیم تا اینکه چندبارهم درمورد ازدواج بحثمون شد و گفت اگه به این امید هستی با من ازدواج کنی تمام کنیم دیگه من شده بودم بردش تا شاید نظرش بهم عوض شه ولی میگفت قصد ازدواج نداره و اگه بخواد هم ازدواج کنه با من ازدواج نمیکنه چون بد اخلاقم واقعیتش هم من اوایل دوستی خیلی بد اخلاقی میکردم دانشگاهم تمام شد و من بیکار نشستم تو خونه و زندگیم شد علیرضا. یه بار یه اس اشتباهی فرستاد و منو شهلا خطاب کرد و سر این دعوا شد گفت یکی اس داده میگه ازت خوشم میاد و خودشو شهلا معرفی میکنه ولی من باور نمیکردم ومنم ازش رمز یاهو و فیسشو خواستم ولی نداد گفتم اس های اون دختره رو سریع بارم بفرست ببینم راست میگی ولی قبول نکرد بهش گفتم میام تهران اگه راست باشه پشیمونت میکنم گفت اگه عرضه داری بیا و من سر بچه بازی رفتم تهران صبح 6 رسیدم تهران خودم هم نمیدونستم چیکار میکنم اصلا دیونه شده بود من که همه بهم میگن دختر عاقلی هستم شده بود روانی همه چیرو زیر پام گذاشته بودم اومد دنبالم از وقتی دیدمش گریه کردم کیج شده بودم چند بار خواست بهم نزدیک شه نذاشتم چون همش گریه میکردم پیش من به شماره ای که به من داده بود ومیگفت این اس داده زنگ زد یه پسر برداشت و گفت پسر خالتم میخواستم سرکارت بذارم الکی گفتم دخترم ودعوا تمام شد ومن ساعت 10 برگشتم ولی جونم مونده بود پیش اون دلم نمیخواست برگردم بهش اس دادمو التماس کردم باهام زندگی کنیم ولی عصبانی شد چند بار بهش گفتم منو کنیز ماردت فرض کن ببر بذار پیش اونا بمونم فقط ماهی یه بار بیا به دیدنم ولی گفت اگه ادامه بدی دیگه گوشمو خاموش میکنم من پسر تنوع طلبی هستم و شاید دو روز دیگه دلمو بزنی و بار کار میرم مشهد چون خونه مجردی خواهم داشت و هم پول در میارم میخوام زن صیغه کنه میخوای اینجوری باهام ادامه بده و من ملتمسانه ادامه دادم ولی حالم هر روز بدتر میشد رمز اسکایبشو که من میدونستم عوش کرده بود علتو پرسیدم گفت چون داداشش میدونست عوض کرده گفتم خب دوباره بده چون با اسکایپ فقط ما دوتا باهم حرف میزدیم وکسی تو ادلیستش نبود و رمزش دست من بود ولی دیگه نداد
تا اینکه قرار شد بره مشهد کار کنه و یه روز قبل رفتنش همدیگرو دیدیم و من فقط با صدای بلند گریه میکردم و میگفتم نمیتونم نبودتو تحمل کنم و اون از گریه کردنم عصبانی شد و بلاخره اون رفت واس دادنش و زنگش همه چی کم شد چند بار که کار کامپیوتری داشت بهم میزنگید وانجام میدادم براش و منم هر روز حالم بدتر شد تا رفتم دکتر قرص افسردگی داد بهم که همش تو خواب بودم و همش فک میکردم علیرضا رفته به غیر من با یکی دوست شده و بلاخره بهش گفتم که حالم بده و قرص افسردگی میخورم بهم تاکید کرد که نخورم عادت میکنم ولی با اینکه فهمید حالم خوب نیست باز به بی محلیش ادامه داد تا بهش اس دادم و گفتم ازت متنفرم پرسید چرا گفتم توفیست بین دوستات دوتا اسم شهلا هست و گفت بخاطر همین چون تو فیس بوکم دوتا شهلا هست من ادمی بدی هستم و بهم گفت دیگه تمام کنیم ومن دیگه نمیخوامت ،با علیرضا تمام کردیم این مدت هرزگاهی میلاد بهم اس میداد و در حد احوال پرسی رابطه داشتیم بعد دعوا با علیرضا چند روز بعدش میلاد و تو خیابون دیدم و اومدم بهش اس دادم چرا سلام ندادی و مثل قبل ارتباط ساده اجتماعی ولی به ذهنم زد که من میتونم با میلاد زندگی کنم یه زندگی اروم البته قبلا میلاد که یه بار با دوست دخترش دعواش شده بود به من پیشنهاد داده بود و من رد کرده بودم چندبارهم با دوست دخترش اشتیش داده بودم بعد این فکر به میلاد اس دادم اون روز که دیدمت حس کردم یه جور دیگه دوست دارم اونم از خدا خواسته گفت پس من خیلی خوش بختم و خدا منو دوست داره اخه من با میلاد رفتار خیلی خوبی داشتم واون منو یه ادم خوش اخلاق میدونست ودرواقع بد اخلاق هم نیستم فقط اوایل با علیرضا خوب نبودم
با میلاد یکم صحبت کردم ولی بعد عذاب وجدان گرفتم وگفتم بیخیال تو از من کوچیکتری من نباید رو مغز تو کار میکردم واونم همش اصرار میکرد که من از اول ازت خوشم میومد و از ترس نمیگفتم که بگی دیگه به من پیام نده باهات حرف نمیزنم وتو در حد من نیستی حتی من بهش گفتم که اگه از من خوشت میومد پس چرا با دوست دخترت همش قهر میکردی بعد اشتی گفت از تنهایی و با میلاد قرار ازدواج گذاتیم و مامانم در جریانه و تائید میکنه چون ادم خیلی خوبی هست و از خانواده خیلی خوب و موقعیتش هم خوبه ولی من نمیتونم علیرضارو فراموش کنم در حسرت زندگی با اونم هر روز از خدا میخوام علیرضامو برگردونه با اینکه من از اول از علیرضا خوشم نمیومد ولی الان بنظرم خیلی خوشتیپه و خوب ولی میدونم اون منو نمیخواد از یه طرف دلم برا میلاد هم میسوزه نمیدونم چیکار کنم هیچ حسی هم بهش ندارم ولی اون خیلی برا من احترام قائله من چیکار کنم اگه با میلاد ازدواج کنم کارم اشتباهه؟ من میدونم که مشارو تمام راهنمایی هاش از رو عقل هست و حساب شده مشاوره میده ولی ازتون میخوام تو مشاورتون احساسم دخیل کنید چون ادما فقط از رو عقلشون رفتار نمیکنن احساسشون هم تو زندگیشون هست ببخشید که داستانم طولانی شد و وقتتون رو زیاد گرفت