سلام.
خسته نباشيد.
از وقتي كه به من ميديد سپاس گذارم.
من 24 سالمه و 8ساله كه با پسري آشنا شدم،تا امروز هم اولين و آخرين
تجربه هم بوديم.
وهم محلي بوديم.رابطه ما در 4 سال اول خيلي سطحي بود و هر دومون پذيرفته
بوديم كه سن كمي داريم،نبايد خطايي كنيم و سعي ميكرديم روابط محدودي
داشته باشيم-به صورت تماس تلفني و فقط روزاي تولد،مراسم هاي خيلي خاص
همديگرو ميديديم.
تا اينكه جريان خواستگاري واسم پيش اومد كه نظر خانواده مثبت بود.
بهمن ماه 89 بود كه به خاطر همين مسئله ايشون براي ثابت كردن تصميمش با
اينكه هنوز هيچ چيز نداشت،رابطمون رو با خانوادش در ميون گذاشت و خانواده
هامون همديگرو ديدند و اتفاقا هر دو طرف به انتخاب ما احترام گذاشتند و
خيلي زود نظر مثبت دادند-چون تقريبا از نظر خانوادگي ، فرهنگي و.... در
يك سطح هستيم.
نامزد شديم ولي به صورت غير رسمي.وفقط خانواده هامون در جريان هستند،چون
آمادگي و شرايط ازدواج نداشتيم.
از اون به بعد كه ديگه خانواده هامون در جريان رابطمون بودند، سعي كرديم
به هم نزديكتر بشيم وجدي تر به آيندمون فكر كنيم.
رفت و آمد خانواده هامون هم تقريبا سالي 2-3 بار هست.
اين روند خوب بود، ما هردومون متوجه خيلي مسائل بوديم-حريم هارو حفظ
ميكرديم و سعي مي كرديم از اعتماد خانواده هامون سوئ استفاده نكنيم.
از اون موقع ايشون واسه كار وآيندمون خيلي تلاش كرد.5-6 جا كار كرد ولي
تقريبا همشون موقت بودند.تا جايي كه به خاطر كار تحصيلش رو هم كنار
گذاشت.الان هم يك ماهي هست كه بيكاره.
و اين فشار كاري كه جور نميشه تقريبا يك سالي ميشه رابطه مارو سرد كرده.
ما خيلي راحت و واضح با هم صحبت ميكنيم و من تو اين مدت سعي كردم با ارزش
گذاشتن به شخصيت خودش اين فشار رو كم كنم.تا حدي موفق بودم ولي گذرا بود.
و من شخصيت فوق العاده احساساتي و حساسي دارم،انتظار دارم طرف مقابلم هم
مثل خودم باشه.
احساسات من هر روز گرم تر،نزديكتر و متعهد تر ميشد و اون خيلي خنثي.
من همه اعتراضاتم رو هم به راحتي به زبون مي آوردم و در آخرصحبت هام اون
قبول داشت كه كم ميزاره وهميشه قول جبران ميده.
سعي كردم بهش فرصت جبران بدم ولي انگار يادش ميره.
مي دونم كه در باطن و با تمام وجودش آرامشم را ميخواد ولي نميتونه اين
كارو عملي كنه.من مدتي سعي كردم تحمل كنم واعتراض نكنم، چون تو شرايط
روحي خوبي نبود.ولي واقعا من هم در شرايط روحي خوبي نيستم.
فقط نقش بازي ميكنم و درونم را ساكت نگه ميدارم.
انتظارم اينه كه تو سختي ها بايد با هم باشيم،وگرنه تو شادي كه همه
ميتونن با آدم شادي كنن.انتظارم اينه:هر روز با هم تماس داشته باشيم،هفته
اي يك بار همديگرو ببينيم،غرور و كم رويي رو تو ابراز احساسات واسه هم
كنار بزاريم.
تا بتونيم با اين فاصله و سختي ها و فشار ها دوام بياريم.
(تو سال جديد فقط يكبار همديگرو ديديم.)
چند باري هم با هم بحث كرديم و در مورد شخصيت هاي هم ديگه فقط انتقاد كرديم.
حس ميكنم هردومون افسردگي گرفتيم ؛ چون هيچ كدوم به هدفش نرسيده.
الن هم همه خانوا دم به جشن عروسي رفتند و من با وجود اينكه واقعا از
تنهايي ميترسم ،تنهايي رو ترجيح دادم.
تا امروز 16 روزه كه با هم صحبت نكرديم،اين خيلي بده و من خيلي خسته و نگرانم..
هر دومون نمي دونيم ديگه چطور بايد رفتار كنيم.از طرفي هم دلمون نمياد با
هم قهر كنيم وفقط چند روز يكبار بهم sms ميديم.
كه همشونم بار منفي دارن.
من دارم با احساساتم مي جنگم،كه كمتر باشن،كمتر ابراز بشن وسكوت كردم.و
واقعا نمي دونم بايد چه عكس العملي داشته باشم.
بايد مثل قبل تماس بگيرم و اظهار كنم كه گذشته اشكال نداره يا اينكه به
درونم نگاه كنم و ببينم كه بالاخره در پي اين رابطه من هم بايد به نيازهم
پاسخ بدم.
هيچ كس از كمبود هاي رابطمون خبر نداره، دوست نداشتم كسي فكر كنه تصميم
درستي نگرفتم و يا ارزش هر دومون پايين بياد..
خواهش ميكنم راهنماييم كنيد