نوشته اصلی توسط
شیرین ر ت
با سلام
من یه دختر20 سالم که از اول نوجوونیم خیلی زجر کشیدم
ازبچگیم
من یه ادم خیلی خیلی احساساتیم
خیلی بی محبتی دیدم از خونوادمو تبعیضایی که قائل میشدن روح منو خیلی داغون کرد تو اوج بلوغم
طوری که یه مدت وسواس خیلی شدید گرفته بودم که ببخشید بی ادبیه ولی هردستشوییم نیم ساعت طول میکشید
میگرن شدید گرفتم
داشتم روانی میشدم
ازبس همیشه توخونمون بحث و دعوا بود
هیچکس درک نمیکنه نمیکرد توخونه ما
خیلی راهکارو امتحان کردم بهشون عشقمو نشون دادم قربون صدقه خونوادم میرفتم حرفاشونو گوش میکردم ولی اونا همچنان مث یه موجود اضافی بام رفتار میکردن
به جایی رسیده بودم که میشستم ازخدا میخواستم یه مریضی سخت بگیرم تا یکم نگرانم شن و بهم محبت کنن
همه این قضایا گذشت تا من بایه پسری اشنا شدمو زندگی خودمو داغون کردم
وابستگیم تا سر حد مرگ بود
ولی تموم شد
اما بعد دوسه سال خودم فهمیدم ارتباط غلطیه
تمومش کردم داغون شدم ولی تمومش کردم
الانم دارم درس میخونم
دیگه برام مهم نیس به اون صورت بی توجهیاشون
ولی لجباز شدم