من رابطه ی گرمی با پدرم ندارم یعنی یه جورایی باهاش رفیق نیستم . وقتی یه چیزی میخام به مامانم میگم تا به بابام بگه . مامانم هم از این کار من خوشش نمیاد و عصبانی میشه . راستش از بابام میترسم . ریشه ی این ترس واسه بچگیامه . اون موقع وقتی با بچه ها فامیل بازی میکردیم ( در ذهن بابام اذیت میکردیم ) تا یه ذره سر و صدامون بالا میرفت (البته من بچه ی ساکتی بودم ) بابام منو دعوا میکر د . حتی یه بار یادمه یکی از بچه های فامیلمون گلدون همسایه رو شکست بابام منو دعوا کرد و فک کنم یه تو گوشیم زد. کلا تو بچگی بازی کردن ما از نظر بابام و مادرش(مادربزرگم) اذیت به حساب میومد بعدشم یه دعوا و بشین سر جات . این کارا باعث شده از بابام بترسم . البته اخلاق بابام خوب نیست و متاسفانه آدم خسیسی هم هست . کلا از بابام خوشم نمیاد و حتی یه بار به مامانم گفتم ازش طلاق بگیره. من هیچ وقت در خرید کردن مخصوصا خرید لباس استقلال نداشتم (بیشر بابام انتخاب میکرد) و بعد از خرید همیشه ناراحت بودم و به مامانم غر میزدم و مامانم هم از دست بی ارزگی من ناراحت میشد . به همین دلیل خودم تو این چندسال اخیر خودم یواشکی ( از نطر بعضیا دزدکی) چنتا لباس خریدم ولی بابام چیزی به من نگفت و فقط یه ذره سر یه لباس غر زد و گفت چرا به من نگفت که باهم دیگه بریم . خلاصه من به بابام حسی خوبی ندارم حتی وقتی به مسافرت میرم میگم خدایا شکرت که بابام نیس تا غر بزنه و دوس ندارم بیاد . بعضی وقتا از خودم ، بابام ، زندگی و از همه چی ناامید میشم و آرزوی مرگ میکنم . وقتی از از پدرایی که تو فامیل میبینم که چقد با بچه هاشون صمیمین حسرت میخورم و میگم ای کاش بابای من هم همینجوری بود . دیگه نمیدونم چیکار کنم .