سلام من یه پسر 24 ساله هستم ترم 7 دانشگاهم
جریان از اونجا شروع شد که من وقتی 17 سالم بود عاشق یکی از اقوام دور خودم شدم و بعد از یه مدت حدودا 7 ماه بهش تا خواستم پیشنهاد بدم همه اقوام فهمیدن و من همون شب واسه این که بهم گیر ندن و شک نکنن ساعت ده شب برگشتم شهر خودمان و دیگه نرفتم اونجا تا یک سال
یعد یک سال بخاطر عید نوروز مجبور شدم با خانواده ام برم اونجا و باز دیدمش و این بار عجولانه کار نکردم و با پدرم موضوع رو مطرح کردم و اون مخالفت کرد
منم چند شبانه روز خودم رو حبس کردم و هیچ حرفی نزدم و هیچی نخوردم
یه روز عصر پدرم اومد و بهم گفت بیا کارت دارم و میخوام راجب اون جریان باهات حرف بزنم منم رفتم و پدرم بهم گفت که هنوز بچه ای و دانشگاه نرفتی و مدرک و شغل و درامد نداری
رفتی دانشگاه قبول
منم با خوشحالی رفتم دانشگاه وارد دانشگاه که شدم تحت تاثیر محیط جدید دانشگاه قرار گرفتم و بیخیال اون بحث شدم
بعد دو ترم بازم حرفش رو پیش کشیدم بازم مخالفت کردند
الانم که ترم 7 هستم بازم مخالفا
بعد مدتی که بابام بهم گفت که دختر خوبی نیست و از این حرفا گفتم باشه خودم میرم راجبش تحقیق میکنم به یکی از دوستام که امار همه شهر رو داشت گفتم ببین قلانی چطوره
اونم بعد دو روز ج دادش که ولا دختر این جور و اون جوره و از این حرفا در کل یعنی خوب نیست و حرف پشت سرش هست
منم بیخیال اون دختر شدم
با اون دختر هم هیچ رابطه ای نداشتم و ندارم قبلا باهاش حرف میزدم اما بعد جریان اون شب دیگه کلا کاری بهش ندارم حتی باهام حرف بزنه ج نمیدم بهش و به قول معروف دایورت میکنم یه جا دیگه
حالا بعد این همه مدت که تمام فکر و ذکرم اون دختر بود چیکار کنم از ذهنم بره
هر جا میرم اسمشو میبینم
هر چی میخرم اسم اون روی اون کالا هستش
فال حافظ گرفتم اسمش اول فال اومده بود و بیخیال خواندن فال شدم
بهم بگین چیکار کنم از ذهنم دورش کنم و بهش اصلا فکر نکنم
خواهشا کمکم کنید باعث شده بدجوری توی زندگیم دچار نا امیدی و افسردگی بشم
کمکم کنیییییییییییییییییییییید