نمایش نتایج: از 1 به 9 از 9

موضوع: مادر خودخواه

9473
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2014
    شماره عضویت
    4390
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    مادر خودخواه

    باسلام..
    من19سالمه ودانشجوی ترم دومم،درواقع ازابتدای امسال وارد دانشگاه شدم..پارسال که کنکورداشتم خیلی سال سخت وپراسترس وسردرگمی برام بود مخصوصابعدازاومدن نتیجه های کنکورکه معلوم شد قراره همچنان توی شهرخودم بمونم ودانشگاه برم..قبل ازنتایج ارزوم بود که یه شهردیگه قبول شم واز محیط خونه کاملا دور ومستقل شم،این ارزو تقریبا فکر کردم قراره به واقعیت تبدیل شه تا اینکه نتایج اومد..اون لحظه که نتیجمو دیدم دنیاروی سرم خراب شد؛چشام قفل شده بودن روی صفحه مانیتور...باورش خیلی واسم سخت بود خیلی،تا نیم ساعت داشتم گریه میکردم..ازهمه دنیا شاکی بودم
    خلاصه از اون روز به بعد تقریبا،من دیگه خود واقعیمو گم کردم دیگه به هیچی و هیچکس تا الان اهمیت نمیدم..خیلی چیزا رو نمیبینم ،از خیلی اتفاقای ساده سر در نمیارم خلاصه بگم..شدم یه ادم بی خاصیت که خیلی حضور کم رنگی توی زندگی داره تا جایی رسیدم که از معدل 18،19دبیرستان رسیدم به مشروطی توی دانشگاه..راهمو و خودمو کاملا گم کردم،هیچی مثل قبل خوش حالم نمیکنه حتی هیچکس(کسایی که دوستشون دارم)
    و حالا دلیل اینکه میخاستم ازخونه دورباشم:من مشکلات خیلی اساسی و رابطه بدی بامادرم دارم،مخصوصااز زمان شروع نوجوانیم(از13سالگی)..هر روز بحث ودعوا داریم سر چیزای مختلف وحتی چیزای ساده وپیش پا افتاده مثل غذا خوردن یا نوع غذاو...من مثل یه خارم تو چشمای مامانم نمیدونم چرا،هرکاری که میکنم یا هرچیزی که میگم بلافاصله جبهه میگیره ودعوا راه میندازه
    بابام همیشه وساطت میکنه وپشتمه اما همونم بیچاره زیاد درامان نیست از فحشا ودری وری های مامانم خلاصه بهتون بگم بهترین راه حل واسه من دور بود که بهش دل بسته بودم اما نشد وداغونم کرد
    واینکه مشکلات من با مامانم مثل مشکلات عادی مادر دخترای نوجوون دیگه نیست مشکل من اینه که مامانم وسواس تمیزی وکاری داره و کاملا ادم خودخواهیه که روز به روزم بیماری وسواسش بدتر میشه وزندگی هممون رو فلج کرده..خیلی منفی گراست طوری که اعتمادبه نفس من و خواهرمو کامل ازبین برده و خونه نشینمون کرده..احساس میکنم کاملا توخالی وفلج شدم...
    لطفا نظرات وپیشنهاداتتون رو بهم بگید...

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3761
    نوشته ها
    312
    تشکـر
    197
    تشکر شده 180 بار در 116 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : همه چیز به هم ریختست...

    سلام فرشته جان. این بحث و درگیریها توی اکثر خونه ها هست مطمئن باش فقط تو نیستی.منم به یه نوع دیگه همین مشکلاتو داشتم و البته دارم.منتها من دیگه الان فهمیدم که فقط باید کنار اومد با قضیه چرا که اونا تا ابد مادرمونن و هر دوری یه برگشتی هم داره فکر کن یه شهر دیگه قبول میشدی آخرش که چی بعد یه مدت برمیگشتی و چون طعم استقلال را چشیده بودی تحملش به مراتب برات سخت تر از حالا بود. پس یه حکمتی بوده که شهر خودت قبول شدی.
    اینکه میگی اعتماد به نفستو گرفته و خونه نشینت کرده را درک میکنم کاملا، سعی کن توی محیط خارج از خونه روی خودت کار کنی و اعتماد به نفستو ببری بالا بین دوستات تو محیط دانشگاه و رفت و آمد اصلا نذار این فکر که آدم بی خاصیتی هستی بر تو تسلط پیدا کنه. توی خونه هم سعی کن از کارایی که صدای مامانتو در میاره پرهیز کنی.انشالا که خدا بهت صبر میده این جو را تحکل کنی.خودتو نباز

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3829
    نوشته ها
    1,254
    تشکـر
    954
    تشکر شده 1,186 بار در 691 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : همه چیز به هم ریختست...

    خب عزیزم در این مورد مادرت مقصر نیست ...

    اون در واقع مریضه و مریضیشم وسواس زیادشه ... که اگه حوصله کنی شاید بتونید درمانش کنید ...

    در این مورد با یک مشاوره و یا روانپزشک مشورت کن و ازش راهکار بخواه ...

    شاید گاهی وقتا اگه جلوی کاراش در بیای و برعکس کاراشو انجام بدی درست بشه ...

    البته در مورد مادرت ممکنه جواب نده ... ولی هستن کسایکه با این درمان به ضد تونستن خوب بشن ...

    شاید خواست خدا بوده که تو تو شهرت بمونی کمکش کنی و خانواده ات رو از این مشکل رها کنی ...

    به هرحال فرار کردن کار درستی نیست و باید در این مورد کاری انجام بدی ...

    الان تو دانشجویی و با قبل کاملا متفاوتی و دیگه بچه دبیرستانی نیستی ...

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : همه چیز به هم ریختست...

    ولی این یه مریضه عجیبه که در وجودشون هست ... ولی هر کسی یه راه حلی برای درمانش داره ...

    بهتره زیاد سربسرش نذارید که مطمنا" در این وسط بین شماها برخورد پیش میاد ...

    چون شما دختر دانشجو با حس و حال داشتن استقلال دیگه نمیتونید رفتارهای اونو تحمل کنید ...

    ولی یادتون نره که مادرتونه و براتون زحمت کشیده ... و باید در این میون کمکش کنید ...

    به هرحال باید مواظب خواهرتم باشی و یه جورایی هوای باباتم در این قضیه داشته باشی ....

    پس بهتره همونور که دوستان میگن مشورتی بکنی ... چون الان دیدم که با درمان خوب شدن ...

    خوب خوب نه .......... ولی تونستن از شدتش کم کنن
    ویرایش توسط farokh : 06-28-2014 در ساعت 06:30 PM
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2014
    شماره عضویت
    4128
    نوشته ها
    279
    تشکـر
    12
    تشکر شده 175 بار در 127 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : همه چیز به هم ریختست...

    شما باید اینو متوجه باشید که تنها غمخوار و کسانی که در زندگی برای شما زحمت واقعی میکشن و حرص میخورن همین پدر و مادر هستند . مادر شما هر چه باشد مادر است و از سر دلسوزی با شما مراوده میکند اما متاسفانه دلسوزی ایشون به این شیوه است . هر مادری برای فرزندش زحمت میکشه و فشار های زیادی رو تحمل میکنه . شما نباید علیه مادرتون جبهه بگیرید و بهتره کمی این حس دلسوزی مادرتون رو درک کنید و سریعا بحث رو خاتمه بدید . شما هم مانند بعضی افراد موفعیت را داشته اما متاسفانه نا امید شده اید اما نا امید نباشید و با توکل بر خدا سعی در رفع اشکالاتتون داشته باشید و برای خودتون برنامه ریزی و هدف داشته باشید و بهتره سریعا با یک مشاور تحصیلی یک برنامه دقیق و بی نقص طرح کنید .
    انشالله موفق باشید
    امضای ایشان
    "اگر امیدی نداری ... امید بساز "
    "あなた
    望を作る希望しない場合は"
    ..........................................
    "


  6. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2014
    شماره عضویت
    4390
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : همه چیز به هم ریختست...

    مرسی گلی جون..اره فک میکنم صبر و تحمل بیشترین فایده رو درحال حاضر برام داره
    و به قولی سعی میکنم روی اعتماد به نفسم بیشتر ازقبل کارکنم..احتمالا تلاشام کم بوده..

  7. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2014
    شماره عضویت
    4390
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : همه چیز به هم ریختست...

    آره و یکی از مشکلات اساسی دیگه اینه که مامانم از رفتن پیش مشاور یا روانپزشک سرباز میزنه،ومیگه مگه من دیوونم که برم پیش روانشناس..حتی بابام پیشنهاد رفتن همه خانواده پیش روانشناس رو داد اما مامانم قبول نکرد...خلاصه تنها تغییراتی که میتونم ایجاد کنم از سمت خودمه..یا رفتن پیش مشاور یافوق عالی کردن صبر وتحملم..
    بچه هاباورکنید من مامانمو دوست دارم گرچه خیلی باهم دعوا میکنیم اما خونم به جوش میاد وقتی که یکی از اعضای فامیل یا هرکسی بخاد به خاطر مشکلاتش بهش چپ نگا کنن.....

  8. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2014
    شماره عضویت
    4390
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : همه چیز به هم ریختست...

    باتشکر از همه..ممنون واقعا انرژی گرفتم از صحبت هاوراهنمایی هاتون....
    خیلی خوبه که اینجا آدم احساس تنهایی نمیکنه

  9. کاربران زیر از Fereshteh95 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  10. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2020
    شماره عضویت
    44985
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مادر خودخواه

    نقل قول نوشته اصلی توسط Fereshteh95 نمایش پست ها
    باسلام..
    من19سالمه ودانشجوی ترم دومم،درواقع ازابتدای امسال وارد دانشگاه شدم..پارسال که کنکورداشتم خیلی سال سخت وپراسترس وسردرگمی برام بود مخصوصابعدازاومدن نتیجه های کنکورکه معلوم شد قراره همچنان توی شهرخودم بمونم ودانشگاه برم..قبل ازنتایج ارزوم بود که یه شهردیگه قبول شم واز محیط خونه کاملا دور ومستقل شم،این ارزو تقریبا فکر کردم قراره به واقعیت تبدیل شه تا اینکه نتایج اومد..اون لحظه که نتیجمو دیدم دنیاروی سرم خراب شد؛چشام قفل شده بودن روی صفحه مانیتور...باورش خیلی واسم سخت بود خیلی،تا نیم ساعت داشتم گریه میکردم..ازهمه دنیا شاکی بودم
    خلاصه از اون روز به بعد تقریبا،من دیگه خود واقعیمو گم کردم دیگه به هیچی و هیچکس تا الان اهمیت نمیدم..خیلی چیزا رو نمیبینم ،از خیلی اتفاقای ساده سر در نمیارم خلاصه بگم..شدم یه ادم بی خاصیت که خیلی حضور کم رنگی توی زندگی داره تا جایی رسیدم که از معدل 18،19دبیرستان رسیدم به مشروطی توی دانشگاه..راهمو و خودمو کاملا گم کردم،هیچی مثل قبل خوش حالم نمیکنه حتی هیچکس(کسایی که دوستشون دارم)
    و حالا دلیل اینکه میخاستم ازخونه دورباشم:من مشکلات خیلی اساسی و رابطه بدی بامادرم دارم،مخصوصااز زمان شروع نوجوانیم(از13سالگی)..هر روز بحث ودعوا داریم سر چیزای مختلف وحتی چیزای ساده وپیش پا افتاده مثل غذا خوردن یا نوع غذاو...من مثل یه خارم تو چشمای مامانم نمیدونم چرا،هرکاری که میکنم یا هرچیزی که میگم بلافاصله جبهه میگیره ودعوا راه میندازه
    بابام همیشه وساطت میکنه وپشتمه اما همونم بیچاره زیاد درامان نیست از فحشا ودری وری های مامانم خلاصه بهتون بگم بهترین راه حل واسه من دور بود که بهش دل بسته بودم اما نشد وداغونم کرد
    واینکه مشکلات من با مامانم مثل مشکلات عادی مادر دخترای نوجوون دیگه نیست مشکل من اینه که مامانم وسواس تمیزی وکاری داره و کاملا ادم خودخواهیه که روز به روزم بیماری وسواسش بدتر میشه وزندگی هممون رو فلج کرده..خیلی منفی گراست طوری که اعتمادبه نفس من و خواهرمو کامل ازبین برده و خونه نشینمون کرده..احساس میکنم کاملا توخالی وفلج شدم...
    لطفا نظرات وپیشنهاداتتون رو بهم بگید...
    تو دقیقاً مثل منی... حال و روز منم تقریباً مثل توئه با این تفاوت که پدر از مادر بدتره...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد