خيلي ممنون از راهنمايي هايي كه كردين.
راستش من از روز اول خانوادمو در جريان قرار داده بودم .يكي از دلايل اينكه فكر ميكنه من بچه ننه هستم هم همينه.
تمامي حرفاي دوستان رو تصديق ميكنم و ممنونم كه منو راهنمايي ميكنين.اما منظور من اين بود كه من تو محيط دانشگاه جوري رفتار كردم كه برداشت اون جوريه كه من يه بچه ننه سوسول هستم كه تا حالا هر چي خواسته فراهم بوده براش و هيچ سختي نداشته تو زندگيش و البته هدف من هم از دانشگاه رفتن لذت بردن از دانشگاه و تفريح بوده يه جورايي بهم براي ادامه يه زندگي به عنوان تكيه گاه اعتماد نداره.بچه ها ي كلاس ما واسه پيدا كردن كار و پرستيژ و... اومدن درس بخونن ولي من نه و علت رو قبلا بهش اشاره كردم.
از بد روز گار ايشون با من در شرايطي آشنا شد كه من در تلاش واسه بيخيلي و خوشگذروني بودم.و اصلا هم نتونستم اين نظر رو در ايشون تغير بدم.بهش هم علاقه دارم اگه به زيبايي اشاره كردم به اين خاطر بود كه بگم شخصي نيست كه خودشو بگيره.و من هم درگير ظاهر ايشون نيستم وعلاقه ام به ايشون كاملا سنجيده بوده و خوب همون طور كه گفتم اطمينان دارم اون هم بهم علاقه منده ولي اعتماد نداره.
راستش از اول بهم نگفت كه اينطور فكر ميكنه.هر بار موضوعي رو بهونه كرد تا اينكه از طريق دوستشون متوجه شدم(اگه ميدونستم از اول خوب درست رفتار ميكردم).منظورم اين بود كه به نظر شما ادامه دادن تحت اين شرايط درسته .يا راه حلي واسه از بين بردن اين بي اعتمادي وجود داره.يه جورايي آدما وقتي به كسي نظري پيدا ميكنن ديگه برگردوندن اين طرز فكر كار ساده اي نيست.