از دیشب دارم باش بحث میکنم
بهش گفتم باید خانوادتو بیاری جلو میگه نمیارم
میگم حداقل ب مامانت بگو ی زنگ بزنه خونمون میگه بابام اجازه نمیده
هرچی گفتم گفت نه 3 سال صبر کن
منم گفتم نمیتونم بابام اجازه نمیده بمونم پای ی پسر که معلوم نیست حرفاش راسته یا دروغ
گفت ب حرف بابات گوش کن
منم گفتم بهش گوش میدم
باهاش تموم کردم
دلم ب حال خودم میسوزه ...
3ماه پیش وقتی جلو امد دیدم شرایطش خوب نیست گفتم نه اینقدر التماسمو کرد اینقدر اشک ریخت ک گفتم شاید واقعا عاشقمه بهش گفتم تابستون بیا جلو گفت میام میرم خانوادمو میارم بعد از ی مدت ک دید من هم عاشقش شدم و دلبسته شدو اسبشو تازوند و هرچی خاست گفت
منم دیدم داره زیاده روی میکنه جلوش وایسادم
گرچه ازین 3 ماه اشنایی ما هفته ای 2 بار دعوا داشتیم سر این موضوع اخرشم میگفت منو میخای پام بمون نمیخای ازدواج کن
منم دیگه دیدم خیلی کوتاه امدم تا اینجا و خیلی بش روو دادم گفتم توهم اگه منو میخای تشریف بیار منزل واسه خاستگاری....
نمیدونم فقط خدا کمکم کنه