نوشته اصلی توسط
maria28
من دختری 27 ساله هستم
از وقتی که یادم میاد دوسم داشت چون باهم فامیلیم.از بچگی میگفت که منو میخواد ولی میدونستم که خانوادم هیچوقت راضی نمیشن چون از لحاظ اخلاقی مشکل داشت مشکلشم این بود که زیادی سبک بود.
با اینکه میدونست که میدونم دختر تو زندگیش زیاد بوده ولی بازم بهم ابراز علاقه میکردو میگفت اگه با کس دیگه ازدواج کنی من میمیرم.همیشه چشمم دنبالته!
من خیلی به خرفاش اهمیت نمی دادم اما همه فامیل میدونستن که چقدر بهم علاقمنده ولی من نمیخوام.
تا اینکه ازدواج کرد اونم یه ازدواج ناموفق بعداز یک سال عقد از همسرش جدا شد چون از لحاظ سطح خانوادگی و فرهنگی بهم نمیخوردن خانواده همسرش زیادی بازو راحت اما خانواده خودش مثل خانواده ما مذهبی وسنتی.
بعداز این جدایی بازم اومد سمت من ولی فقط یه پناه عاطفی و فرار از شکستی که خورده .تا حدی بهم نزدیک شدیم منم چون دیدم شرایطش بده نخواستم بدتر بشه وگرنه بازم میدونستم که رابطم باهاش به جایی نمیرسه.
بهم نزدیک شدیم و مدام بهم میگفت که شدیدا دوسم داره و میخواد باهام باشه حتی اگه خودش با کس دیگه ای ازدواج کنه من هم میبایست کنارش باشم.بارها دعواش کردم از هر راهی که فکر میکردم جواب میده امتحان کردم اما بی فایده بود و بیخیالم نمیشد.
نو همین گیرو دار شنیدم که قراره با یکی ازدواج کنه شوکه شده بودم که چطور ممکنه کسی که اینقدر بهم علاقه داشت یهو اینقدر بی خبر با شخص دیگه ای ازدواج کنه.همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد و حتی بهش تبریک گفتم با اینکه ازش دلخور بورم که تا اون موقع چرا حرفی نزده اما در جوابم گفت هرگز نمیذارم مال کسی بشی تو واسه منی!
اهمیتی نداشت چون بنظرم رفتارش نرمال و طبیعی نبود ولی ما دخترا از ابراز عشق یک مرد خیلی نمیتونیم ساده بگذریم تا حدی نرم شده بودم اما واقعا باورم نمیشد چطور رفت سراغ یکی دیگه.
بعد از 2ماه از عقدش بازم باهام تماس گرفت و اصرار داشت که باهاش باشم یه جورایی همسر دومش!
یه شب بهم اسمس داد اما جوابشو ندادم اون موقع ساعت 2 شب بود تا فردای اون روز ساعت 4 پشت سر هم بهم زنگ میزدو اسمس می داد تا جایی که یادمه 90 تا میسکال داشتم!
اما جواب ندادم... تو اسمساش قسمم میداد که فقط یه بار بهش جواب بدم خستم کرده بود حتی گوشیمو خاموش کردم اما بازم بی خیال نمیشد.
آخرم من کوتاه اومدمو جواب دادم ازم خواست با التماس خیلی زیاد که فقط یکبار باهاش تنها برم بیرون که حرفای مهمشو بهم بگه
،قبول نمیکردم اما این آدم انقدر سمجه که بالاخره قبول کردم برم اونم با این قول که نتیجه حرف هرچی که من بگم قبوله.اما بازم شک دارم!
هنوز موعدش نرسیده اما من خیلی متاسفم برای خودم که چرا نمیتونم از پسش بربیام.نسبت به همسر این شخص هم احساس عذاب وجدان شدیدی دارم چون واقعا دختر خوب وصبوریه.
از روش خجالت میکشم و بدی فامیل بودن و چشم تو چشم شدن همینه.
خواهش میکنم راهنماییم کنید.چی کار کنم که پرونده این موضوعو ببندم؟