سلام
من نگارا هستم بیست و سه سالمه دوسال پیش با یه پسری به نام بابک آشنا شدم که دو سال از من بزرگتر بود . تاقبل از اون من باکسی دوست نبودم. من و بابک با هم دوست بودیم تا اینکه مسعله ازدواج مطرح شد. وقتی این مسعله مطرح شد روابط بینمون هم تغییر کرد و بهم نزدیکتر شدیم تا اینکه بعد از پنج ماه مامانش اومد خونمون .برخورد خوب و مودبانه داشت. ولی وقتی رفت گفت که مخالفه . الان هفت ماه میگذره که ما همچنان دوستیم اما واقعا هردو خسته شدیم . روابطمون تغییر کرده سه ماهی یکبار هم دیگرو میبینیم . اما تو وایبر و اینا هر لحظه باهم در ارتباطیم . دلیل مخالفت مامانشم اصن معلوم نیست هربار یه چیزی میگه , خودش میگه صبر کن درست میشه اما سال دیگه برای تحصیل میره امریکا اون میگه بدون تو نمیرم اما من تردید دارم . لطفا راهنماییم کنید.
باتشکر