نوشته اصلی توسط
fatiii
نمیدونم اختلال شخصیت مرزی دارم یا دو قطبی ام جفت نشونه هاشم دارم نمیدونم چی کار کنم وقتی ام که از اون حالت خیلی خوشحال به افسرده مرده متحرک بی حال و کسی که همش خودکشی میکنه تبدیل میشم به یه چیزایی فکر میکنم که همشون اتفاق میوفته در حدی فکر میکنم که از ترس میلرزم و تموم صحنه ها و کلماتی که بهم میگن همه و همه تو ذهنم عین فیلم میشن و به موقعش اتفاق میوفتن وقتی حالت شیداییی ام یه کارایی میکنم که به اون اتفاقاتی که قبلا فکر میکنم واقعیت میبخشم نمیفهماا بعدا که افسرده میشم میفهمم که من به اینا فکر کردم بعد حالت افسرده گیم اینجوری اول اعتماد به نفسم میاد پایین احساس گناه شاد اصلا نیستم بعد عدم رضایت همه ی اتفاقای زندگیمو میندازم گردن یکی دیگه تو بعد اعتماد به نفسم دوروس میشه اما فکرا منفی میکنم وقتی با کسی حرف میزنم حالم واسه اون لحظه خوب میشه بعد همون فرق نمیکنه کیه حتی اونی ام باشه که ازش متنفرم میرم و باهاش حرف میزنم دکتر هم رفتم هر بار دارو داده و من خسته ام از قرص خوردن یه چیزی میخوام یا بمیرم یا منو از این بد بختی که دروس کردم برا خودم نجات بده (به هرچی فکر کردم سرم اومده )قرص میخورم فکر هم نمیتونم بکنم حتی الکی الکی خوش میشم با قرصا وقتی قطع میکنم فکر میکنم اینقد به فکرام ایمان میارم که اتفاق میوفتن وقتی افسرده ام یه جوری ام نه درد حس میکنم نه سرما نه گرما هیچی رسما هیچی بعد فکر که میکنم میگم هنو وقتش نیس اتفاق بیوفتن(تو حالت هوشیاری م اتفاق میوفتن ) به هرکی میگم میگه خل شدی میگه چی اتفاق میوفته میگم ذهنمو بخون کمکم کن خودمو میزنم گریه گریه بعد میگم اینا باید بشه نباید بشه من باید بمیرم خواب هم که ندارم کما میخوام مرگ میخوام حتی میخوام برم دیوونه خونه اونجا بمونم من چه کنم ؟