سلام دختری هستم 26 ساله مدت8 سال است که با پسر همسایه دوست بوده ام در این بین دعواهای زیادی کردیم که هر بار موجب قهر های بلند مدت هم میشد اما در این میان همدیگر را بخوبی شناختیم در این بین من ازدواج کردم اما ازدواجم ناموفق بود و در دوران عقد طلاق گرفتم همسرم معتاد بود بعد از طلاق مجددا رابطه ام با دوست قدیمیم صمیمی تر شد اما ایشان از هزار دلیل اقدامی مبنی بر اقدام برای ازدواج نداشتن که کم و بیش قبول داشتم حدود یک ماه پیش به پیشنهاد خودم برای نداشتن گناه با ایشان پنهانی و بدون اطلاع کسی ازدواج کردم البته موقت و البته با اجازه از محضر مرجع تقلیدم .در این میان رابطه ما خیلی خوبتر شد و وابستگیمون هم بیشتر بطوری که گاهی برای نبودن در کنارهم اشک میریختیم از لحاظ احساسات من مطمئنم هیچ یک دروغین نبود اما متاسفانه دیروز اتفاقی رخ داد که کل شناختم رو به زیر سوال برده ان هم به شرح زیر است دیروز من سرکار بودم وقرار شد که سامان بیاد دنبالم که باهم باشیم نزدیکیای ساعت2 بود که اومد اما کاره من گره خورد ونشد که برم اما اون گفت که به مغازه دوستش میره بعد از دقایقی مجددا تماس گرفت که من گفتم تمام تلاشمو میکنم اونم گفت عجله نکن حالا خواستی بیای هماهنگ کن قرار بود کار من 3.5تمام شود اما حدود ساعت 2.45تمام شد من هم بارها تماس گرفتم اما گوشیشو جواب نداد منم رفتم مغازه دوستش دیدم ماشین پارکه و گوشی تو ماشینه و مغازه هم بسته است مدتی منتظر شدم خبری نشد دیدم ساعت داره 3.5میشه رفتم جلو و به شیشه مغازه زدم یهو دیدم سامان با یه حالت عجیب و غریبی با یه استرس اومد سلام کردم و گفت بریم من شکه شدم در مغازه بسته اون تنها مغازه جلو مغازه مونده بودم که تند سوار ماشین شدو گفت بیا مات سوار ماشین شدم و عرق کرده بود خشکم زده بود گوشیشو برداشت و زنگ زد به دوستش که کجایی و بدشد و بعله آقا و ....متوجه شدم داره فیلم بازی میکنه منو چندتا خیابون بالاتر پیاده کرد و گفت باید برم سراغ دوستم واجبه زود میام داشتم از شک میمردم لازمه بگم که این اولین باریه که مشکوکشدم بهش خودمو خیلی کنترل کردم که فکر بد نکنم ده دقیقه تو حوالی همون خیابون اومد دنبالم و سوار ماشین شدم شروع کرد به گفتن دروغ که اصلا دروغش واضح بود و منم داد زدم که داری دروغ میگی بعدشم گفتم بزن کنار پیادم کن تازد کنار پیاده شدم و اشکم از بهت در نمیومد زنگ زد توضیح بده زنگ زد بگه چی شده اما هربار قطع کردم تا اینکه گفت بزار بگم که دیگه هیچوقت نمیگم گفت دوستام یه زن بدکاره رو اورده بودن مغازه و من با دیدن تو شکه شدم اخه شده بودم اش نخورده دهن سوخته بعدشم من اینکارو نکردم که اگه بخوام بکنم تو روزی که باتو قرار ندارم انجام میدم نه امروز بعد گفت ببین من تو اون دوره ای که نبودی به توصیه دوستانم اینکارو کردم اونم 3بار اما بعد از عقدمون هیچوقت به تو به زندگیمون به عشقم خیانت نکردم باورکن حالا تصمیم بگیر من خطامو قبول دارم ومعذرت میخوام اما امروز خیانت نکردم خلاصه کار کشید به اینجا که من گفتم یه مدت نباش و بزار بمیرم ودرموردت تصمیم بگیرم راستش تا الان یا گریه کردم یا هی بهش فحش دادم اما یه حرفش باعث شده که تا الان هنو بهش فکر کم و دنبال راه چاره باشم اونم اینه که گفت ماندانا تورو خدا قبول کن دروغ نگفتم و کاری نکردم باورکن خیانت نکردم ونذار چوب راستگوییمو بخورم. راستش من نظرم هنو نسبت بهش از بین نرفته ولی اعتمادی که داشتم بهش لطمه خورده اون نعوذ بالله مث خدا بود برام تا این حد اعتماد و اعتقاد داشتم بهش و یه چی دیگه که من که از گذشته اش خبر نداشتم خودش همه چی رو بهم گفت حالا چیکار کنم با این همه اتفاق هم نمیشه حرف بزنم به کسی شما بگید چیکار کنم درضمن من 26سالمه ازدواج ناموفق داشتم وحسابدارم وفوق لیسانس دارم ایشون28 سال شغلش همون ازاده و اکثرا تو همونمغازه دوستش مشغوله و لیسانس صنایع غذایی داره کمکم کنید خواهش میکنم من منتظرم