برادرم 31 سالشه و مجرده..زمانی که دانشجو کارشناسی بود یکی از همکلاسی هاشو دوست داشت و می خواست خواستگاری کنه ازش تا اینکه دختره بعد از جشن فارغ التحصیلی مغور اومد که نامزد داره در حد محرمیت با اینحال گفت که بین خانواده ها اختلاف کوچیکی به وجود اومده و می خواد نامزدی رو به هم بزنه واسه همین من بخاطر برادرم رفتم شهر محل دانشگاهشون با دختره حرف زدم که تصمیمشو واسه انتخاب بگیره اونم همون فرداش به داداشم جواب منفی داد(لازم به ذکره که کلی با هم بیرون می رفتن و صحبت می کردن) دلیلشم این بود که خانوادش اجازه نمی دن نامزدی رو به هم بزنه خلاصه داداش مارو به مرز جنون کشید و من با حال نزار با خودم برگردوندمش شهرمون... خلاصه دختره عروسی کرد و داداش من هیچ وقت ازدواج نکرد و رفت دنبال ادامه تحصیل... الان هفت سال گدشته و دو روزه از زبون داداش کوچیکم فهمیدم که دختره داره طلاق می گیره و داداشم که به نظر میاد یک سالی هست با دختره در تماسه می خواد بره ازش خواستگاری کنه! منم نشستم اینجا و دارم دیوونه می شم و نمی دونم چه خاکی از این همه حماقت داداشم به سرم بریزم! در ضمن در جریان جزییات نیستم و هنوز با داداشم حرف نزدم...ولی یه پسر خیلی با ایمان و پاک و عاطفیه طوری که احساس بر عقلش غلبه داره!...کسی هست اینجا راهنماییم کنه؟