سلام.چندسال پیش با یه پسر دوست شدم.عاشق هم بودیم.واسه هم جون میدادیم.خانواده ما هم از نظر مالی و هم از نظر مذهبی بودن متوسطن اما اونا ازنظر منطقه زندگی و مذهبی بودن بالاتر از ما بودن اونم یکم.خودمون رو به اب و تیش زدیم ولی اونا راضی به ازدواج ما نشدن.تهدیدمون میکردن.توی اخرین دیدار پدرش و پدرم تصمیم گرفتن از اون لحظه به بعد هرکسی سراغ دیگری رفت ازش شکایت کنن.با وجود اینکه خانواده من راضی بودن ولی به پسره میگفتن سعی کن خانواده ات رو راضی کنی.اما پدر و مادر اون فوق العاده سختگیر و خشک بودن.وقتی از تصمیمشون با خبر شدیم تا صبح هردو با هم ضجه زدیم.اخه مادرش بهمون امید داده بود توی اون دیدار شاید خانواده ها از هم خوششون بیاد.نگو از اولش هم قصدشون بود رسما تمومش کنن.زندگی برام تیره و تار شده بود.تصمیم داشتم خودمو بکشم.توی همون گیرودار پسرعموم بهم ابراز عشق کرد.پسر خوبی بود ولی عاشقش نبودم.با خودم با دنیا با همه لج کردم.وقتی پدرم نظرمو پرسید گفتم خودتون میدونید.پدرم هم که دید پسر خوبیه قبول کرد.من و اون پسر گاهگاهی یواشکی با هم حرف میزدیم اخه بی خبریمون از هم به معنای واقعی یعنی تموم شدن زندگی.وقتی جریانو بهش گفتم با تمام تعصبی که داشت بهم گفت تو به خاطر من و خانواده ام اینده ات رو خراب نکن.گفت اگه میبینی پسر خوبیه باهاش ازدواج کن.از زندگی خسته شده بودم دنبال شادی میگشتم.قبول کردم.چهار سال نامزد بودیم.توی این مدت نتونستم عاشقش بشم.اما جرات نداشتم تمومش کنم.هم به خاطر ارتباط خانواده ها مون و حرف فامیل هم اینکه پسر عموم هم شدیدا عاشقم بود و دلم نمیومد دلشو بشکنم.با همه بداخلاقی هام میساخت.بهش فرصت دادم گفتم شاید بعد ازدواج بتونه منو عاشق خودش کنه.الان یکسال و نیم از ازدواجمون گذشته.نمیتونم عاشقش بشم.دوسش دارم ولی عاشق نیستم.از زندگیم لذت نمیبرم.نمیتونم عشقمو فراموش کنم.حال روحیم خیلی خرابه خیلی.نمیدونم چیکار کنم.درضمن اون پسر بعد از من ازدواج نکرده و ما هر چند وقت یکبار حال همدیگرومیپرسیم.بهش میگم ازدواج کن میگه من یه عشق داشتمو دارم و جاشو به هیچکس نمیدم.اما همیشه منو نصیحت میکنه که به زندگیم برسم و خوش باشم.کمکم کنید.بگید چیکار کنم