به نام او که هستی از آن اوست.
سوگند می خورم که سعی کنم به جز سخن راست سخنی بر زبان خود جاری نکنم 31 سال پیش زندگی شکل
گرفت که از پایه اشتباه بود دو نفر با فر هنگ و آرزوهای متفاوت / اما بهر حال این اتفاق افتاد واز همان ثانیه
اول خودش را نشون داد/ همان لحظه که تنها شدیم گفت اگر می دونستم کارتو این هست قبول نمی کردم
البته این چند مین بار بود که به شکل های مختلف بیان می کرد/ و امروز میگه تمام این کار ها را کردم که
عروسی را بهم بزنم! می پرسم چرا حد اقل به خود من نگفتی ؟جوابی ندارد واین شد که نباید می شد .
من در یک خانواده خلوت و ارام بزرگ شدم به ان صورت رفت وامد نداشتیم لذا من زیاد علاقه به رفت و امد
نداشتم در مقا بل او در یک خا نواده شلوغ پر رفت و امدبزرگ شده بود لذا همین یک تضاد کافی است
تنش ها یی را بوجود اورداما حرف از این ها گذشته
خصلت های دیگری که در مسیر خود را نشان می دهد حب و بغض ها و حسادت و...کج فهمی ها
نمایان می شود . پس بهترین شکل جدایی در همان اوایل زندگی بود اما نشد به هر دلیل ورسید
به اینحا که امشب باز هم خانم بنده را از خانه بیرون کرد و من در عصبانیت بچه ها را وارد قصه کردم به این
شکل که گفتم اگر بچه ها هم نظر تورا داشته باشند من می روم اینکه تو بگی از تو خو شم نمیاد دوست
ندارم و تو ادم نیستی اصلن تو هیچی نیستی مرد نیستی و.....من هم همین اعتقاد را نسبت به تو دارم
اصلن تو کی هستی که برای من تعین تکلیف می کنی هر چه می خوام قصه را رفع ورجوع کنم تو دچار
کج فهمی می شوی واین را به پای ضعف من می گزاری و...به من می گوید خواهرام میگن بیائیم خونت
شوهرت نارا حت می شود اصلن همه می تر سند بیایند خونه ما و...خدایی نمی دونم چی نوشتم و چی
گفتم من خسته ام اما توان تصمیم را ندارم چون تنها نیستم 31سال است با من زندگی می کند اما دریغ
از ذره ای رابستگی عاطفی هنوز که هنوز است اگر کسی بانام من او را صدا کند(رسم جامعه) بهم میریزد
وغر می زند او اعتقاد دارد زن در خانه هیچ کاری ندارد لذا باید مزد کار در خانه را در یافت کند باید ازاد باشد
اما وقتی تو خواسته ای را داری جبهه می گیرد که مگر اسیر اوردی وشروع به توهین