باعرض سلام وخسته نباشید راستش به راهنمایتون نیاز داشتم
من یه اشتباهی تو زندگیم کردم که الان باعث شده توتصمیم گیری واسه ازدواجم دچارتردید بشم میخواستم اگه بشه کمکم کنین
من 21سالمه ودانشجوی ترم 6 مهندسی نرم افزارهستم تک دخترم و یه داداش کلاس دوم ابتدایی دارم پدرم فرهنگی ومادرمم فرهنگی بودش که هردوخودشونوبازنشسته پیش از موعدکردن 4تا خاله دارم که همشون مجردن وکوچکترینشون 32سالشه
4سال پیش داداش یکی از دوستام که 4سال ازم بزرگتره ازم خواستگاری کردکه من چون خییلی زود بود وشناختی ازش نداشتم قبول نکردم وایشون اصرارکردن که حداقل بیشترباهاشون آشناشم که من قبول کردم اما چون خانوادم خیلی حساس بودن چیزی بهشون نگفتم واینکه تو خانواده ما اصلا دخترارو زودشوهرنمیدن یعنی کوچکترینشون حداقل 24سال داشت که ازدواج کرد ومادرپدرمن شدیدا روی من حساسن وشرایط این آقاهم چون خوب نبود و دانشجوبود همه ی اینا باعث شدمن به خونوادم هیچی نگفتم تا اینکه مادرم کم کم یه چیزایی فهمید وباهام دعواکرد اما به بابام نگفت ولی چون من به این آقا علاقه مندشده بودم نتونستم تمومش کنم واین دوستی 4سال ادامه پیداکرد توی این 4سال هیچ بدی ازایشون ندیدم و خانوادشونم تو تمام این مدت از همه چی خبرداشتن ایشون مهندسی برق خوندن و رفتن سربازی و برگشتن وهمچنان اصرارداشتن بیان خواستگاری که بازم من نذاشتم چون اکثرا توخانوادمون تحصیلاتشون بالای لیسانسه و دکترادارن مجبورش کردم که درس بخونه و الان دوباره داره میخونه اما عقیدش اینه که بره دنبال کار و زندگی جمع کنه نمیدونم چیکارکنم؟ازطرفی میترسم فامیلا بهم سرکوفت بزنن از طرفی هم دل کندن ازش برام خیلی سخته ایشون یه خواهربزرگتردارن که ازدواج کرده و یه خواهرشونم که دوست خودم بوده ولی خیلی تفاوتای خانوادگی داریم اونا یه جورایی خیلی قانع هستن ولی من اصلا اینجوری نیستم وازهمینا میترسم البته این آقامتوجه همه ی اینا و ولخرجیای من تواین 4سال شده اما میگه اگه یکم کمکش کنم تو زندگی وضعش خوب میشه وخوشبختم میکنه اصلا نمیدونم بایدچیکارکنم میترسم برم توزندگی وکم بیارم ازطرفی هم اخلاقو ایمانو علاقه ای که بهم داره روخیلی دوس دارم و البته یه اشتباه خیلی بد دیگه هم داشتم توزندگیم یه روز خونه تنها بودم و هدیه ای که برام خریده بود رو ازش خواستم برام بیاره میدونم اشتباه کردم ولی اصلا نمیدونم چطورشد که همون لحظه پدرومادرمم اومدن مارودیدن و خییلی ناراحت شدن پدرم خیلی خودشوکنترل کرد وتا دوماه بعد اون اتفاق بامن حرف نزد بدترین روزای عمرم بود چون من به شدت بابایی هستم واین اتفاق باعث شدکه ذهنیت بدی ازاین آقاداشته باشن البته فورا بعدش پدرومادرش اومدن و گفتن که میخوان بیان خواستگاری اما پدرم اجازه نداد ودیگم راجع به اون موضوع بامن حرف نزد حالا این آقا میگه میخوادبیاد خواستگاری وپنهان کاری دیگه بسه ونظرمنو میخواد میگه جواب توروبدونم مامان باباتوراضی میکنم و من الان اصلا نمیدونم چه جوابی بهش بدم ازیه طرف میترسم بابام دوباره باهام بدبشه البته مامان منم شدیدا مخالفه چون میگه اونا به مانمیخورن وممکنه موردهای بهترداشته باشی والان کلا زوده برات (پدراین آقا دفترازدواج دارن ومادرشون آرایشگرهستن) ازطرفی نگران وضعیت مالی این آقاهستم که جزیه ماشین وزمین درخارج ازشهرچیزی ندارن وشغل ندارن از طرفی باوجود 4تا خاله مجرد و خانواده پدریم که پولدارن وتحصیلات بالا دارن از حرف فامیل میترسم خیلی سردرگمم میشه کمکم کنین؟