نوشته اصلی توسط
maryamfar
سلام لطفا وقت بذارید بخونید.خیلی مختصرش کردم.به خدا به کمک و مشورت نیاز دارم.ممنون
من 2سال با پسری دوست بودم که این پسر دیپلم هست و دارای شغل آزاد و من ارشد میخونم و کارمند هستم .در خانواده خودم بزرگ نشدمو فرزند خونده هستم. از ابتدا قصد ازدواج بود و بعد 2 سال عنوان شد.هردو خانواده مخالفت کردن اما خانواده من سپردن به خودم. 8ماه گذشت و این آقا تلاش کرد اما تقریبا همه اعضای خانواده مخالف بودن.حتی خودشم گاهی توسط اونا توجیه و قانع میشد هرچند که پنهون میکنه.توی این مدت به خواست خودم و با کمال میل خواستگارامو رد کردمو نذاشتم حتی الامکان به بزرگترا برسه.خونواده ایشون به خاطر فرزند خونده بودن من قبول نمبکرد و مبگفتن که فرهنگ خانوادگی ما عوض که نخواهد شد و فقط ضربه اصلی به دختر وارد میشه پس ما فقط به نفع دختر مخالفت میکنیم!!!!!!
نهایتا با کلی مشاوره رفتن و حق دادن آقای مشاور به این خانواده و حل نشدن موضوع!!! من کم کم بیخیال شدم. چون خود آقا پسر مدام به من میگفت که من تلاش کردمو میکنم اگه فکری داری راه حلی داری تو بگو!!! منم فکر میکردم که موندن جایز نیست و به اندازه کافی از غرورم مایه گذاشتم. اما حدود 2 ماه کارمون دعوای تلفنی و گیر دادن بود و فکر جدایی و تموم کردن که توی یه قهر 4 روزه خواستگاری با شرایط تحصیلی ، اخلاقی، کاری ،خانوادگیو ... به جز ظاهر که معمولی و پایین تر از اون پسر بود و فامیل هم بودن پیدا شد و با اصرارهای خواهرا و بزرگترا و... من شرایطمو گفتم و بعد از یکم حرف زدن همه رو قبول کردن. اما حالا که موضوع رو (قبل از اوکی شدن خواستگار جدید) به پسر گفتم با خونواده صحبت کرد و با یه صحبت 1 ساعته پدرو همه ختنواده ایشون راضی شدن و زنگ زدن به پدر خونده بنده!!!
جزییات بعدش مهم هست ولی فقط بگم که منطق و عقلم میگه اونطرف خوشبختی اما احساست و برنامه های زندگی و خاطرات میگه اینور حتی با اینکه میدونم خونوادش بهم توهین کردن و بهم برخورده. اما میترسم که در آینده حسرت بخورم که این پسر همه تلاششو کرد و منم دوسش داشتم ولی با منطق و بی توجهی و بدون گذشت و بابیرحمی ردش کردم.