نمایش نتایج: از 1 به 13 از 13

موضوع: از رفتارای خانواده شوهرم درمانده شدم

2156
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5726
    نوشته ها
    64
    تشکـر
    54
    تشکر شده 45 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    10

    از رفتارای خانواده شوهرم درمانده شدم

    سلام بیست و دو ساله هستم همسرم بیست و سه ساله یک سال و نیم از عقدم میگذره همسرمو جاریم معرفی کرد برای دوستی بعد از یکماه همسرم در دوران دوستی بهم علاقه شدید نشون داد و گفت قصدش دوستی نیست و ازدواجه.. ب نظرم پسر با شخصیت و خوب و با خانواده ای میومد ازدواج زود رو دوست داشتم چون تک فرزند بودم و پدرم فوت شده بود و احساس تنهایی می کردم .. خواستگار سمج هم داشتم که دوست پسر سابقم بود شراطم و بهش گفتم و گفتم اگه واقعا منو میخواد بیاد جلو . چهار ماه بعد قرار خواستگاری شد طوری که مادر شوهرم به همسرم گفته بود صحبت مهریه کردین یا نه؟ اما شب قبل خواستگاری ک با همسرم بیرون رفتم گفت زن داداشم گفته به مامانم که تو یه دوست پسر چند ساله داشتید معلوم نیست چیا بینشون گذشته مامانم دل چرکین شده! خلاصه شب خواستگاری به معرفه عوض شد و با صحبت های ازین ور و از ون ور بی نتیجه موند قرار شد که هفته بعد مارو دعوت کنن ک نکردن .. چند ماه پیاپی گذشت و این ماه و اون ماه کردن های همسرم بلاخره بعد از هفت ماه با مخالفت های فراوان اومدن طوری ک یک بار هم جلسه خواستگاری هم کنسل کردن. خلاصه ما بلاخره عقد کردیم اما من واقعا بعد از عقد درمانده شدم فک نمی کردم انقد سطح فکری پایینی داشته باشن ک زن و شوهر کنار هم نشینن حرف نزنن نخوابن چون من خانواده بازی تواین مسایل داشتم ک زن به شوهر و بلعکس اهمیت میداد روز اول بعد از عقد ک دعوت نشدم مادر شوهرم به شوهرم گفته بود دعوت کردنی نیست بگو بیاد رفتم پذیرایی ک ازم نشد و همون اول بسم الله بهم کار دادن ک کنم.. یکسال اول عقد ک خیلی مشکل داشتم همش انتظار داشتن من برم نمی ذاشتن پسرشون بیاد حتی یک هفته بعد از عقد چهار روز به اجبار خانوادش همسرم غیبش زد بعدا فهمیدم ک مادرش باعث شده بود چون دیده بود پسرش میاد طرف ما...
    مشکلات زیادی دارم از این ک همش دوست دارن من طرف اونا باشم پسرشون هفته ای یک با بیاد همه کاراشونو کنم از غذا درست کردن و گردگیری گرفته تا..
    منم انجام دادم .. یکسال و نیمه که واقعا تحملشون کردم چون توقعات زیادی دارن شوهرم خودش خوبه اما اولویت اول خانوادش هستن کاراشونو نمی بینه دهن بینه زیاد.. به خدا اصلا بهم احترام نمی زارن تا زمانی ک کاراشونو کنی یک لبخند میزنن اما اگه یه روز حال ندار باشی کم کار کنی قیافه می گیرن.
    چند وقت پیش ک از قیافه گرفتناشون ک بی دلیل هم بود خسته شده بودم به همسرم گفتم مثل اینک واسه اولین بار با مامانش بحث کرده بود مادر شوهرم زنگ زد منو به باد بی احترامی و ناسزا گرفت که تو رو پسرم سواری یا پسرم رو تو سوار اینم الان اینجوریه دو روز دیگه درستش می کنم خودخواه بد بخت زندگیتو نمی تونیجمع کنی همرنگ ما نیستی میای اینجا مث مهمون رفتار میکنی هیچکار نمی کنی بی خود کردی به پسرم حرف زدی من تو سرتم بزنم حق نداری حرف بزنی و قطع کرد
    اولش شوهرم گفت تا زمانی ک مامانم زنگ نزده نمیخواد رفت و امد کنی تو خیلی خوب بودی من ازت راضیم هرکاری از دستت برمیومده کردی اما از فرداش ازین رو به اون رو شد که تقصیر توا با مامانم دعوا کردم صد دفعه گفتم ان نمال به صورتت ( به خدا اگه زیاد ارایش کنم ) گفت همیناس اینا خوششون نمیاد اگه منو خانوادمو میخوای باید همرنگ ما باشی از کارایی ک تو می کنی خوششون نمیاد خستم کردی گیر کی افتادم من بدبختم کردی.. داداشم میگه رو دادی به زنت راست میگه و ...
    به خدا دیگه بریدم یه روز یه حرف می زنه یه روز یه حرف دیگه توروخدا کمکم کنین خیلی داغونم یه ذره پشتم نیست ا

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5220
    نوشته ها
    34
    تشکـر
    44
    تشکر شده 23 بار در 17 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : درمانده ام کمک کنین

    قبل از ازدواج چرا بیشتر تحقیق نکردی راجع به شوهرت؟

    یک ماه خیلی کمه برای آشنایی!

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5726
    نوشته ها
    64
    تشکـر
    54
    تشکر شده 45 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : درمانده ام کمک کنین

    فکرم بسته بود اصلا فکر نمی کردم همچین خانواده ای داشته باشن حالا باید چیکار کنم

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5736
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    0
    تشکر شده 5 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : درمانده ام کمک کنین

    سلام مردایی که گوشی باشن رو خیلی راحت میشه جذب کرد فقط باید قلقشو پیدا کنی باید بتونی تصاحبش کنی فعلا هم باید زنش باشی هم مامانش تا کم کم از مامانش فاصله بگیره بهش بگو من هر چیزی رو به خاطره تو و در کنار تو بودن حاضرم تحمل کنم یه کاری کن خودش متوجه رفتار بده خانوادش بشه یکمم صبور باش تلخه اما الان که یه جورایی چشم بسته بله گفتی باید یه ذره تحملت بیشتر باشه تا بتونی اوضا رو درست کنی عقدتون رو نذار طولانی بشه

  5. 3 کاربران زیر از saeera بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4839
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    920
    تشکر شده 1,137 بار در 614 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : درمانده ام کمک کنین

    نقل قول نوشته اصلی توسط باران بهار نمایش پست ها
    سلام بیست و دو ساله هستم همسرم بیست و سه ساله یک سال و نیم از عقدم میگذره همسرمو جاریم معرفی کرد برای دوستی بعد از یکماه همسرم در دوران دوستی بهم علاقه شدید نشون داد و گفت قصدش دوستی نیست و ازدواجه.. ب نظرم پسر با شخصیت و خوب و با خانواده ای میومد ازدواج زود رو دوست داشتم چون تک فرزند بودم و پدرم فوت شده بود و احساس تنهایی می کردم .. خواستگار سمج هم داشتم که دوست پسر سابقم بود شراطم و بهش گفتم و گفتم اگه واقعا منو میخواد بیاد جلو . چهار ماه بعد قرار خواستگاری شد طوری که مادر شوهرم به همسرم گفته بود صحبت مهریه کردین یا نه؟ اما شب قبل خواستگاری ک با همسرم بیرون رفتم گفت زن داداشم گفته به مامانم که تو یه دوست پسر چند ساله داشتید معلوم نیست چیا بینشون گذشته مامانم دل چرکین شده! خلاصه شب خواستگاری به معرفه عوض شد و با صحبت های ازین ور و از ون ور بی نتیجه موند قرار شد که هفته بعد مارو دعوت کنن ک نکردن .. چند ماه پیاپی گذشت و این ماه و اون ماه کردن های همسرم بلاخره بعد از هفت ماه با مخالفت های فراوان اومدن طوری ک یک بار هم جلسه خواستگاری هم کنسل کردن. خلاصه ما بلاخره عقد کردیم اما من واقعا بعد از عقد درمانده شدم فک نمی کردم انقد سطح فکری پایینی داشته باشن ک زن و شوهر کنار هم نشینن حرف نزنن نخوابن چون من خانواده بازی تواین مسایل داشتم ک زن به شوهر و بلعکس اهمیت میداد روز اول بعد از عقد ک دعوت نشدم مادر شوهرم به شوهرم گفته بود دعوت کردنی نیست بگو بیاد رفتم پذیرایی ک ازم نشد و همون اول بسم الله بهم کار دادن ک کنم.. یکسال اول عقد ک خیلی مشکل داشتم همش انتظار داشتن من برم نمی ذاشتن پسرشون بیاد حتی یک هفته بعد از عقد چهار روز به اجبار خانوادش همسرم غیبش زد بعدا فهمیدم ک مادرش باعث شده بود چون دیده بود پسرش میاد طرف ما...
    مشکلات زیادی دارم از این ک همش دوست دارن من طرف اونا باشم پسرشون هفته ای یک با بیاد همه کاراشونو کنم از غذا درست کردن و گردگیری گرفته تا..
    منم انجام دادم .. یکسال و نیمه که واقعا تحملشون کردم چون توقعات زیادی دارن شوهرم خودش خوبه اما اولویت اول خانوادش هستن کاراشونو نمی بینه دهن بینه زیاد.. به خدا اصلا بهم احترام نمی زارن تا زمانی ک کاراشونو کنی یک لبخند میزنن اما اگه یه روز حال ندار باشی کم کار کنی قیافه می گیرن.
    چند وقت پیش ک از قیافه گرفتناشون ک بی دلیل هم بود خسته شده بودم به همسرم گفتم مثل اینک واسه اولین بار با مامانش بحث کرده بود مادر شوهرم زنگ زد منو به باد بی احترامی و ناسزا گرفت که تو رو پسرم سواری یا پسرم رو تو سوار اینم الان اینجوریه دو روز دیگه درستش می کنم خودخواه بد بخت زندگیتو نمی تونیجمع کنی همرنگ ما نیستی میای اینجا مث مهمون رفتار میکنی هیچکار نمی کنی بی خود کردی به پسرم حرف زدی من تو سرتم بزنم حق نداری حرف بزنی و قطع کرد
    اولش شوهرم گفت تا زمانی ک مامانم زنگ نزده نمیخواد رفت و امد کنی تو خیلی خوب بودی من ازت راضیم هرکاری از دستت برمیومده کردی اما از فرداش ازین رو به اون رو شد که تقصیر توا با مامانم دعوا کردم صد دفعه گفتم ان نمال به صورتت ( به خدا اگه زیاد ارایش کنم ) گفت همیناس اینا خوششون نمیاد اگه منو خانوادمو میخوای باید همرنگ ما باشی از کارایی ک تو می کنی خوششون نمیاد خستم کردی گیر کی افتادم من بدبختم کردی.. داداشم میگه رو دادی به زنت راست میگه و ...
    به خدا دیگه بریدم یه روز یه حرف می زنه یه روز یه حرف دیگه توروخدا کمکم کنین خیلی داغونم یه ذره پشتم نیست ا
    عزيزم ببين اگه ميشه باعث دعوا و جنجال نميشه رفت و امدتو كم كن سعي كن شوهرت هرچي ميگه گوش بده بهون نده دستش.يه مدت فاصله بگير تو اين مدت به همسرت با محبت و عشوه هاي زنونه كه ميدوني بهش بگو من تموم زندگيتم من تا اخر عمرم به پات ميشينم جوونيمو عمرمو به پات ميذارم توام واسه من يه زندگي با ارامش بساز بگو من همه تلاشمو واسه راضي نگه داشتنت ميكنم من هركاري بخاطر تو ميكنم توام بهم آرامش بده بگو هرچي هر جور كه توميگي باشه ولي منم غرور دارم منم دوست دارم ميرم خونه شما يكي واسم چايي بياره منم مهمون باشم بگو وقتي ميري اونجا انگار فكر ميكنن من كارگرشونم ازم ميخان بلندشم كارگر در هفته يكبار ميريم چي ميشه مثل مهمون برم بگو وقتي با من دارن اينطوري برخورد ميكنن يعني علنا دارن به تو بي احترامي ميكنن همه اينا رو از رو محبت و علاقه بهش بگو تو يه فضايي كه حالش خوبه همه چي خوبه و خودت ميدوني كي همه چي در كمال آرامش خودتو مظلوم كن تا درك كنه

  7. کاربران زیر از محمدزاده بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : درمانده ام کمک کنین

    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  9. کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  10. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4490
    نوشته ها
    204
    تشکـر
    83
    تشکر شده 145 بار در 98 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : درمانده ام کمک کنین

    سلام عزیزم. شما باید یه وقتایی همسرتو سمته خودت بکشونی وقتی باهاش صحبت میکنی هیچ وقت دعوا راه ننداز چون که میگی دهن بین هم هست ممکنه تو دلش به این نکته پی ببره که شاید اطرافیان راست میگن و این اونطوری نیست که من میخواستم.
    تو مرحله اول چونکه همسرت کم سن و کم تجربه هست باید منطقی رفتار کنی بهش بگو : عزیزم وقتی دختری به عقد کسی درمیاد اون دختر آبروی اون خونواده میشه پس منم هیچوقت رفتارای ناشایست از خودم نشون ندادم و تو شاهدی الانم نمیخوام بگم برو با مادرت دعوا کن و از من حمایت کن نه ولی من اول بخاطر خدا بعدم بخاطر و تو آیندمون دوست دارم سعی مونو واسه آینده ای خوب بکنیم . تو هم کنارم باش ولی ازت توقع دارم یه موقع هایی تو حقیقت و بخوانودت بگی اگه توأم بعضی رفتارای بی توجیه ازشون میبینی خودت به مادرت گوش زد کن چون من بخاطره تو ناراحتم که هر بی احترامی ای بمن بی احترامی به توء . بگو چرا برادرت باید به تو بگه به زنت رو دادی؟ تو که خودت عاقلی تو با منطق تر از حتی برادرتی من فقط بخاطره تو ناراحت میشم چون احساس میکنم دیگران فکر میکنن تو بلد نیستی چطوری رفتار یا زندگی کنی میخوان بهت یاد بدن ولی من به تو ایمان دارم.
    سعی تو بکن عزیزم انشالا درست میشه همسرت کم تجربه ست و به مرور متوجه میشه که چطور باید رفتار کنه.

    امضای ایشان
    تجربه بهترین درس است ، هرچند حق التدریس آن گران باشد . . .

  11. کاربران زیر از (تبسم) بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  12. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2014
    شماره عضویت
    4385
    نوشته ها
    528
    تشکـر
    1,425
    تشکر شده 866 بار در 371 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : درمانده ام کمک کنین

    سلام عزيزم
    اختلافات مادر شوهرو عروس تنها از روابط شما شروع نشده و به شما هم ختم نميشه...
    اين اختلافات
    ناشي از تداخل احساس عشق و وابستگي بين مادر و پسر به عنوان عزيزترين جنس مخالف زندگيش و همينطورعشق بين زن و شوهر به عنوان تنها هم سفر و همراه زندگيش به وجود مياد...
    شما اول راه هستين و قطعا زمان بيشتري طول ميكشه كه يك مادر به اين باور برسه كه ديگه اين عزيزترين فرد تنها به خودش تعلق نداره و بايد حضور يك فرد سومي رو قبول كنه كه قصد جدايي اون رو از پسرش نداره و قراره تنها عشق و محبت و احساسش رو به اين پسر هديه كنه و در واقع آرامش دهنده اون فرد باشه...
    بهتره كمي ارامشتونو حفظ كنيد...
    خودتونو در گير جزئيات نكنيد...
    تو اين دوران كمي صبور و با گذشت باشيد چراكه همونطور كه گفتم دوران ترس براي از دست دادن عزيزترين فرد براي يك مادره و هر كاري ميكنه كه احساس بين اونها مثل قبل باقي بمونه...
    عزيزم شما بايد الان سياست مدارانه رفتار كنيد و تو اين مرحله بيشتر از اينكه به همسرت توجه كني خودتو به خانوادش و مادرش نزديك كني...
    نگران نباش فرصت براي ابرازمحبت هاي بيكران به همسرت بعد از ازدواج نامحدود پيش مياد...
    الان زمان نزديك شدن به مادر همسرت وخانواده ايشونه...
    اين باور رو براشون بساز كه با ورود شما به اون خانواده قرار نيست چيزي عوض بشه...
    بلكه قراره اونها دختر جديدي داشته باشن كه نگران غصه ها و بيماريها و مشكلاتشون هست و دلش ميخواد اونهارو هميشه شاد ببينه...
    باران عزيز افرادي كه جزو خانواده ما نيستندو رابطه خوني با ما ندارند نياز به توجه و محبت و ابراز علاقه كلامي دارند تا بتونن به نيت خوب ما پي ببرندو رابطه عاطفيشون با ما قوي تر كنند...
    پس اين سياست كلامي رو فراموش نكن و همونطور كه با كمك كردن و احترام گذاشتن دوست داشتنتو بهشون نشون دادي گاهي هم زبانن اينو عنوان كن و مثلا با تاكييد كردن به همسرت كه بايد بيشتر حواسش به مادرو خانوادش باشه و بايد تو انجام امور كوتاهي نكنه (البته جلوي مادر شوهرت بيان كن)همين باعث جلب اعتماد خانواده شوهر و بيشتر از اون خود همسرت ميشه...

    شما دختر ساده و بي ريايي هستيد اما بدون كه گاهي بعضي سياستها نشانه بد بودن نيست وانجامش تنها راه اثبات خوبي و بي غرض بودنه...
    شااااد باشي گلم
    امضای ایشان

  13. 2 کاربران زیر از zbahane بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  14. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5760
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : درمانده ام کمک کنین

    سلامومشکل سختیه ولی اگه شوهرتو دوس داری باید قلقشو یاد بگیری باید تو مشتت باشه هرکاری میتونی بکن.برنده تویی بش ثابت کن!شل نباش...اگه نمیخوای ادامه بدیم جداشو...

  15. کاربران زیر از mozhgan. بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  16. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5726
    نوشته ها
    64
    تشکـر
    54
    تشکر شده 45 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : درمانده ام کمک کنین

    ممنونم از همه گی.
    Zbahane تیم مشاوره عزیز باور کنین من همه این راهها رو رفتم خیلی سعی کردم خودمو بهشون نشون بدم و ثابت کنم ..حتی از هفت روز هفته . هفت روزش هم رفتم طرف اونا سعی کردم با مهربانی اینک پشت مادر شوهرمو ماشاژ بدم و ... جذبشون کنم اما واقعا نمی بینن نمیخوان منو قبول کنن و باهام خوب باشن فقط شوهرمو پر می کنن ک اگ فلان رفتارو کرد زن ذلیل خطابش کنن و چیزی بگن ک باعث دعوای منو همسزم بشه... همسرم هم به اندازه کافی به اونا توجه می کنه اگه نکنه مادر شوهرم خودش به حسابش میرسه. هرچی اتفاق میوفته به خانوادش می گه و هر چی اونا بگن همونه و فقط منو تحت فشار میزاره باور کنین دیگه نمی دونم چی درسته چی غلط و باید چه کاری انجام بدم..

  17. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8158
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    1
    تشکر شده 4 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : درمانده ام کمک کنین

    سلام عزیزم.خدا ایشاله خودش کمکت کنه که راه درست وبری.من یکبار باپسرخالم ازدواج کردم وبه خاطر وابستگی زیادش به خانوادش واختلاف سطح فکری تصمیم به جدایی گرفتم و کلی هم آسیب وصدمه دیدم بعدش اما وقتی الان بعد چندسال بهش فکرمیکنم از کارم راضیم.۲ساله ازدواج کردم که اینم همراه باسختی ومشکلات بود اما از زندگیم راضیم وشوهرم همه دنیامه!بعضی مشکلات ومیشه باهاش کناراومد وبعضی هارونه.به شوهرت محبت کن توجه کن مردها تشنه محبت وتوجه هستن.اصلا پیشش از مادرش وخانوادش گله نکن وبدنگو چون جوابش معکوسه!رابطه توباخانوادش ومادرش کم کن ولی باخودش بیشتر درارتباط باش تابتونی جذبش کنی.دعا بخون.سوره مزمل خیلی خوبه برای محبت،بااعتقادبخونش واگه میخای زندگیتوحفظ کنی ودوستش داری براش بجنگ وبرای شوهرت همون زنی باش که میخادوجای حرف نذاربراش.خوشبخت باشی

  18. کاربران زیر از گل شکسته بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7919
    نوشته ها
    175
    تشکـر
    128
    تشکر شده 112 بار در 67 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : درمانده ام کمک کنین

    نقل قول نوشته اصلی توسط باران بهار نمایش پست ها
    ممنونم از همه گی.
    Zbahane تیم مشاوره عزیز باور کنین من همه این راهها رو رفتم خیلی سعی کردم خودمو بهشون نشون بدم و ثابت کنم ..حتی از هفت روز هفته . هفت روزش هم رفتم طرف اونا سعی کردم با مهربانی اینک پشت مادر شوهرمو ماشاژ بدم و ... جذبشون کنم اما واقعا نمی بینن نمیخوان منو قبول کنن و باهام خوب باشن فقط شوهرمو پر می کنن ک اگ فلان رفتارو کرد زن ذلیل خطابش کنن و چیزی بگن ک باعث دعوای منو همسزم بشه... همسرم هم به اندازه کافی به اونا توجه می کنه اگه نکنه مادر شوهرم خودش به حسابش میرسه. هرچی اتفاق میوفته به خانوادش می گه و هر چی اونا بگن همونه و فقط منو تحت فشار میزاره باور کنین دیگه نمی دونم چی درسته چی غلط و باید چه کاری انجام بدم..
    دوست عزيز سعي كن دوري و دوستي كني اينم با توجه و مهربوني شما به همسرتون امكان پذيره و در حد تعادل با خانواده خود و همسرتون در رفت و آمد باشين گاهي نزديكي زياد باعث جنگ و دعوا مي شه مهربوني بيش از حد هم ايجاد توقع مي كنه و لطف شما كم كم تبديل به وظيفه مي شه

  20. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9825
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : درمانده ام کمک کنین

    سلام دوست خوبم منم مثل تو همین مشکلاتو دارم ولی شوهرمو کشیدم سمت خودم و نمیزارم کوچکترین دخالتی دیگه کنن شوهرم خودش فهمیده اونا بدن رفتار خانواده منو میبینن رفتارخانواده خودشم میبینه لی برو پیش یه مشاور تا اینکه نظر دیگرانو بپرسی.
    موفق باشی

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد