سلام بیست و دو ساله هستم همسرم بیست و سه ساله یک سال و نیم از عقدم میگذره همسرمو جاریم معرفی کرد برای دوستی بعد از یکماه همسرم در دوران دوستی بهم علاقه شدید نشون داد و گفت قصدش دوستی نیست و ازدواجه.. ب نظرم پسر با شخصیت و خوب و با خانواده ای میومد ازدواج زود رو دوست داشتم چون تک فرزند بودم و پدرم فوت شده بود و احساس تنهایی می کردم .. خواستگار سمج هم داشتم که دوست پسر سابقم بود شراطم و بهش گفتم و گفتم اگه واقعا منو میخواد بیاد جلو . چهار ماه بعد قرار خواستگاری شد طوری که مادر شوهرم به همسرم گفته بود صحبت مهریه کردین یا نه؟ اما شب قبل خواستگاری ک با همسرم بیرون رفتم گفت زن داداشم گفته به مامانم که تو یه دوست پسر چند ساله داشتید معلوم نیست چیا بینشون گذشته مامانم دل چرکین شده! خلاصه شب خواستگاری به معرفه عوض شد و با صحبت های ازین ور و از ون ور بی نتیجه موند قرار شد که هفته بعد مارو دعوت کنن ک نکردن .. چند ماه پیاپی گذشت و این ماه و اون ماه کردن های همسرم بلاخره بعد از هفت ماه با مخالفت های فراوان اومدن طوری ک یک بار هم جلسه خواستگاری هم کنسل کردن. خلاصه ما بلاخره عقد کردیم اما من واقعا بعد از عقد درمانده شدم فک نمی کردم انقد سطح فکری پایینی داشته باشن ک زن و شوهر کنار هم نشینن حرف نزنن نخوابن چون من خانواده بازی تواین مسایل داشتم ک زن به شوهر و بلعکس اهمیت میداد روز اول بعد از عقد ک دعوت نشدم مادر شوهرم به شوهرم گفته بود دعوت کردنی نیست بگو بیاد رفتم پذیرایی ک ازم نشد و همون اول بسم الله بهم کار دادن ک کنم.. یکسال اول عقد ک خیلی مشکل داشتم همش انتظار داشتن من برم نمی ذاشتن پسرشون بیاد حتی یک هفته بعد از عقد چهار روز به اجبار خانوادش همسرم غیبش زد بعدا فهمیدم ک مادرش باعث شده بود چون دیده بود پسرش میاد طرف ما...
مشکلات زیادی دارم از این ک همش دوست دارن من طرف اونا باشم پسرشون هفته ای یک با بیاد همه کاراشونو کنم از غذا درست کردن و گردگیری گرفته تا..
منم انجام دادم .. یکسال و نیمه که واقعا تحملشون کردم چون توقعات زیادی دارن شوهرم خودش خوبه اما اولویت اول خانوادش هستن کاراشونو نمی بینه دهن بینه زیاد.. به خدا اصلا بهم احترام نمی زارن تا زمانی ک کاراشونو کنی یک لبخند میزنن اما اگه یه روز حال ندار باشی کم کار کنی قیافه می گیرن.
چند وقت پیش ک از قیافه گرفتناشون ک بی دلیل هم بود خسته شده بودم به همسرم گفتم مثل اینک واسه اولین بار با مامانش بحث کرده بود مادر شوهرم زنگ زد منو به باد بی احترامی و ناسزا گرفت که تو رو پسرم سواری یا پسرم رو تو سوار اینم الان اینجوریه دو روز دیگه درستش می کنم خودخواه بد بخت زندگیتو نمی تونیجمع کنی همرنگ ما نیستی میای اینجا مث مهمون رفتار میکنی هیچکار نمی کنی بی خود کردی به پسرم حرف زدی من تو سرتم بزنم حق نداری حرف بزنی و قطع کرد
اولش شوهرم گفت تا زمانی ک مامانم زنگ نزده نمیخواد رفت و امد کنی تو خیلی خوب بودی من ازت راضیم هرکاری از دستت برمیومده کردی اما از فرداش ازین رو به اون رو شد که تقصیر توا با مامانم دعوا کردم صد دفعه گفتم ان نمال به صورتت ( به خدا اگه زیاد ارایش کنم ) گفت همیناس اینا خوششون نمیاد اگه منو خانوادمو میخوای باید همرنگ ما باشی از کارایی ک تو می کنی خوششون نمیاد خستم کردی گیر کی افتادم من بدبختم کردی.. داداشم میگه رو دادی به زنت راست میگه و ...
به خدا دیگه بریدم یه روز یه حرف می زنه یه روز یه حرف دیگه توروخدا کمکم کنین خیلی داغونم یه ذره پشتم نیست ا