نمایش نتایج: از 1 به 11 از 11

موضوع: خسته از زندگی

1816
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5819
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    1
    تشکر شده 3 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    Exclamation خسته از زندگی

    خانم 26ساله ای هستم که 3ماه است عقد کرده ام با فردی که خود انتخاب کردم. مدت 2/5 با این شخص دوست بودم . که از یک سال پیش اقدام ازدواج کردند که به دلیل مخالفت شدید خانواده من به خصوص برادرم به علت اینکه ما آشنایی غیر شرعی از لحاظ خانواده ام داشتیم روبرو شدیم. در این یک سال خانواده من خیلی تلاش کردن من رو از این رابطه دور کنند ولی من همچنان دوستی پنهانی خود رو ادامه دادم .
    جواب تمامی خواستگارانم رو با یک جمله که قصد ازدواج ندارم میدادم.
    علاقه شدیدی به همسر فعلی ام داشتم و هیچکس جز اون رو نمیتوونستم بپذیرم . تا اینکه یک روز سر اشتباهی که من مرتکب شده بودم همسر فعلی ام (که در آن زمان با هم پنهانی دوست بودیم) خیلی از دستم ناراحت شد و من به علت اینکه واقعا از رسیدن بهش نا امید شده بودم و اینطور که از دستم ناراحت بود در عرض یک ساعت تصمیم به خودکشی با گاز گرفتم (کاری که از دوران بلوغ علاقه داشتم حس و حالش رو تجربه کنم به قیمت از دست دادن جوونم ولی به خاطر ترس از خدا وارتباط خوبی که با قرآن و نماز و روزه داشتم هیچ وقت جرات انجامش رو نداشتم) چون توی این یک سال پیش با خدا هم قهر بودم و از دستش شاکی دیگه تصمیمم رو گرفتم ولی هنوزم یادم نیست به همسر فعلی ام اطلاع دادم یا نه !!!!!
    خلاصه این کار رو انجام دادم و بعداز 3ساعت برادرم که مخالف اصلی این ازدواج بود با بدن نیمه جوون من روبرو میشه و منو به بیمارستان میرسوونه و زنده میمووونم و فردای روز خودکشی که یک ماه به عید بود برادرم بهم اعلام کرد که بخاطر اینکه با اشتباهات این مدلیم آبروی خانواده رو نبرم بگم که همسر فعلی ام میتوونه بییاد واسه خواستگاری ولی برادرم اصلا راضی نبود و نیست و نخواهد بود و به من قول داده بعداز ازدواج و رفتن زیر یه سقف حتما طلاق میگیرم .در ضمن دوست پسر قبلی و همسر فعلیم هم از جریان خودکشی کاملا مطلع شد.
    خلاصه تمام اتفاق هایی که آرزوش رو داشتیم واسه منو مرد رویاهام پشت سر هم پیش اومد از جلسه معارفه خانواده ها تا تحقیقات و بله بران و روز عقد .
    ولی از همونن روز عقد با اخلاق های غیرمتعارف خانواده همسرم مواجه شدم که خواهرش اصلا توی هیچ مراسمی حضور نداشت و شب عقد به اصرار مادر من(که دختره گستاخ به مادرم هم بی احترامی کرد)و التماس همسرم به خانه ما آمد و خیلی سرسنگین با من رفتار کرد.
    اینجا جا داره از ارتباط فوق صمیمی همسرم با خواهرش قبل از حضور من توی زندگیش هم بگم و خواهرش اصلا دوست نداشت به این زودی برادرش رو از دست بده و کلا خواهرش کاملا روی مخ من هست و میدوونم که تاثیر زیادی روی همسرم و حتی دید خانواده همسرم به من میتوونه داشته باشه .البته همسرم منکر اینه که روی خودش کسی تاثیر بزاره ولی من این رو حس میکنم.
    از اصل مشکلم فاصله گرفتم فقط واسه این که از شرایط خودم مطلع کنم تعریف کردم.الان هم خیلی خسته ام از زندگی با این آدمایی که دوروبرم هستن از محیط کارم از بداخلاقی های وقت و بی وقت همسرم که از اول بود ولی من کور بودم و بهشووون توجه نمی کردم از زود عصبانی شدن ها و بی طاقتی هاش خسته ام و وقتی بهش اعتراض میکنم انقدر بدرفتاری میبینم ازش که ترجیح میدم کوتاه بییام و نادیده بگیرم.تا یک ماه پیش باهاش میجنگیدم و جلو روووش وایمیسادم ولی یک ماه پیش توی یه بحث که من مقصر بودم چون نزدیک به دوران قاعدگیم بوود و عصبی بودم و اوون هم عصبی تر ازمن ، اوون آخرین دعواموون شد اوونم از ترس از دست دادنش . دیگه از اون روووز به بعد همه ی دلخوری هام از همسرم رو جایی مینویسم تا از دلم خالی شه و فرمانبردارشم و کاملا جلوش سکوت میکنم.
    ولی خسته شدم دیگه .نه حوصله کار دارم و نه حوصله زندگی ، فقط فقط میخوام که تنها به یه جایی دور از همه به دل طبیعت برم و واسه خودم فقط تفریح کنم .
    کمکم کنید واقعا به بن بست رسیدم و انگیزه ای ندارم دیگه.
    با همسرم هم نمیتوونم دردو دل کنم چون منو نمیفهمه
    کمک

  2. 3 کاربران زیر از nani بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5400
    نوشته ها
    698
    تشکـر
    99
    تشکر شده 657 بار در 378 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : خسته ام کمکم کنید خواهشا

    عزیزم متاسفانه دخترا در این روابط چنان کورکورانه وارد میشن که یکی مثل خود شما رفتارهای شوهرت رو نمیدیدی ...

    و الان اینطوری خسته و گرفته هستی و چاره ای جز به صبر کردن نداری ...

    چون دوای حل این مشکلات فقط گذشت زمانه و بس ...

    چون تغییر اخلاق مردان که حتی خودشون هم به این بد بودن اعترافی ندارن خیلی سخته و بهتره بگیم غیرممکن ...

    به هرحال باید برای تحمل کردن کارهایی مثل یادگرفتن هنری و یا حرفه ای و یا ورزش رو شروع کنی

    تا تورو از اون حس و حال خونه خارج کنه و بتونی به زندگی ادامه بدی ...

    ولی نوشتن درددلهات خیلی خوبه ولی وقتی رو برای نوشتن ارزوها با دیدی مثبت قرار بده

    چون افکار مثبت تو میتونه جذب کننده چیزهایی باشه که دوستش داری ...

    به قول گاندی همان رو آرزو کن که دوست داری دنیا اونو به تو هدیه بده

  4. 3 کاربران زیر از Bita moein بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5819
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    1
    تشکر شده 3 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خسته ام کمکم کنید خواهشا

    با تشکر فراوان از شما ولی من شاغل هستم و از 6:30صبح تا 8شب خونه نیستم و در محل کار و مسیر کار هستم وقتی میرسم خوونه هم خسته ام هم فرصتی نیست واسه تفریح.
    واقعا حوصله هیچی و وقت انجام پیشنهادتووون رو ندارم
    و حتی این مشغله ذهنیم باعث شده اشتباهات زیادی توی کارم داشته باشم با 7سال سابقه در این محل و کارم.
    راستی من کارمند شرکت بیمه هستم.
    واقعا دوست دارم از همه حتی همسرم مدتی دور باشم.
    ولی متاسفانه هیچ راهکاری ندارم

  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4839
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    920
    تشکر شده 1,137 بار در 614 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : خسته ام کمکم کنید خواهشا

    نقل قول نوشته اصلی توسط nani نمایش پست ها
    خانم 26ساله ای هستم که 3ماه است عقد کرده ام با فردی که خود انتخاب کردم. مدت 2/5 با این شخص دوست بودم . که از یک سال پیش اقدام ازدواج کردند که به دلیل مخالفت شدید خانواده من به خصوص برادرم به علت اینکه ما آشنایی غیر شرعی از لحاظ خانواده ام داشتیم روبرو شدیم. در این یک سال خانواده من خیلی تلاش کردن من رو از این رابطه دور کنند ولی من همچنان دوستی پنهانی خود رو ادامه دادم .
    جواب تمامی خواستگارانم رو با یک جمله که قصد ازدواج ندارم میدادم.
    علاقه شدیدی به همسر فعلی ام داشتم و هیچکس جز اون رو نمیتوونستم بپذیرم . تا اینکه یک روز سر اشتباهی که من مرتکب شده بودم همسر فعلی ام (که در آن زمان با هم پنهانی دوست بودیم) خیلی از دستم ناراحت شد و من به علت اینکه واقعا از رسیدن بهش نا امید شده بودم و اینطور که از دستم ناراحت بود در عرض یک ساعت تصمیم به خودکشی با گاز گرفتم (کاری که از دوران بلوغ علاقه داشتم حس و حالش رو تجربه کنم به قیمت از دست دادن جوونم ولی به خاطر ترس از خدا وارتباط خوبی که با قرآن و نماز و روزه داشتم هیچ وقت جرات انجامش رو نداشتم) چون توی این یک سال پیش با خدا هم قهر بودم و از دستش شاکی دیگه تصمیمم رو گرفتم ولی هنوزم یادم نیست به همسر فعلی ام اطلاع دادم یا نه !!!!!
    خلاصه این کار رو انجام دادم و بعداز 3ساعت برادرم که مخالف اصلی این ازدواج بود با بدن نیمه جوون من روبرو میشه و منو به بیمارستان میرسوونه و زنده میمووونم و فردای روز خودکشی که یک ماه به عید بود برادرم بهم اعلام کرد که بخاطر اینکه با اشتباهات این مدلیم آبروی خانواده رو نبرم بگم که همسر فعلی ام میتوونه بییاد واسه خواستگاری ولی برادرم اصلا راضی نبود و نیست و نخواهد بود و به من قول داده بعداز ازدواج و رفتن زیر یه سقف حتما طلاق میگیرم .در ضمن دوست پسر قبلی و همسر فعلیم هم از جریان خودکشی کاملا مطلع شد.
    خلاصه تمام اتفاق هایی که آرزوش رو داشتیم واسه منو مرد رویاهام پشت سر هم پیش اومد از جلسه معارفه خانواده ها تا تحقیقات و بله بران و روز عقد .
    ولی از همونن روز عقد با اخلاق های غیرمتعارف خانواده همسرم مواجه شدم که خواهرش اصلا توی هیچ مراسمی حضور نداشت و شب عقد به اصرار مادر من(که دختره گستاخ به مادرم هم بی احترامی کرد)و التماس همسرم به خانه ما آمد و خیلی سرسنگین با من رفتار کرد.
    اینجا جا داره از ارتباط فوق صمیمی همسرم با خواهرش قبل از حضور من توی زندگیش هم بگم و خواهرش اصلا دوست نداشت به این زودی برادرش رو از دست بده و کلا خواهرش کاملا روی مخ من هست و میدوونم که تاثیر زیادی روی همسرم و حتی دید خانواده همسرم به من میتوونه داشته باشه .البته همسرم منکر اینه که روی خودش کسی تاثیر بزاره ولی من این رو حس میکنم.
    از اصل مشکلم فاصله گرفتم فقط واسه این که از شرایط خودم مطلع کنم تعریف کردم.الان هم خیلی خسته ام از زندگی با این آدمایی که دوروبرم هستن از محیط کارم از بداخلاقی های وقت و بی وقت همسرم که از اول بود ولی من کور بودم و بهشووون توجه نمی کردم از زود عصبانی شدن ها و بی طاقتی هاش خسته ام و وقتی بهش اعتراض میکنم انقدر بدرفتاری میبینم ازش که ترجیح میدم کوتاه بییام و نادیده بگیرم.تا یک ماه پیش باهاش میجنگیدم و جلو روووش وایمیسادم ولی یک ماه پیش توی یه بحث که من مقصر بودم چون نزدیک به دوران قاعدگیم بوود و عصبی بودم و اوون هم عصبی تر ازمن ، اوون آخرین دعواموون شد اوونم از ترس از دست دادنش . دیگه از اون روووز به بعد همه ی دلخوری هام از همسرم رو جایی مینویسم تا از دلم خالی شه و فرمانبردارشم و کاملا جلوش سکوت میکنم.
    ولی خسته شدم دیگه .نه حوصله کار دارم و نه حوصله زندگی ، فقط فقط میخوام که تنها به یه جایی دور از همه به دل طبیعت برم و واسه خودم فقط تفریح کنم .
    کمکم کنید واقعا به بن بست رسیدم و انگیزه ای ندارم دیگه.
    با همسرم هم نمیتوونم دردو دل کنم چون منو نمیفهمه
    کمک
    فكرميكردي ارزشش رو داشت يخاطرش خود كشي هم كردي چه بدتر.
    سعي كن رابطت رو با خواهر شوهرت بهتر كني به هر نحوي شده دل خواهر شوهرتو بدست بياري براش كادو بخري شام دعوتش كني بگي خواستم بيشتر پيشمون باشي با هم بريد بيرون يا خريد رفتني بهش زنگ بزن ازش بخاه باهات بياد بگو ميخام با شمابرم خريد هركاري بكن تا دوست داشته باشه و مثل يه دوست براش باشي شايد اينطوري بيشتر باهات آشنا بشه و با هم دوست باشيد با همسرتم زياد جروبحث نكن سعي كن يه محيط آروم براش بسازي بهش ارامش بدي وابسته خودت كني نازو عشوه براش بيا خلاصه هر كاري بكن فقط دعوا راه ننداز كه بدتر ميشه باهاش مهربون باش بيخيال باش يه مدت بعد كه همه چي اوكي شد اونوقت همه حرفاتو بگو كه حق رو بده به تو

  7. کاربران زیر از محمدزاده بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5819
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    1
    تشکر شده 3 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خسته ام کمکم کنید خواهشا

    درسته ارزش خودکشی نداشت
    تا آخر عمر شرمنده خانواده ام هستم.
    من بعداز یک ماه صبر و تحمل ، امروز دیگه زدم به سیم آخر و متاسفانه بدجوری باهاش دعوا کردم و هرچی که توی دلم سنگینی می کرد رو گفتم.
    حداقل سبک شدم.الانم واسه ام مهم نیست چه تصمیمی میگیره.
    چون از محل کارم با همسرم تماس گرفتم و اون فقط شنونده بود.
    درضمن ما در دوران عقد هستیم و فعلا زندگی مشترک شروع نکردیم.
    ولی از خواهرشوهرم متنفرم. یه دختری که فکر میکنه از هم سن و سالاش عقب موونده چون با، سن و سال 30هنوز موفق به ازدواج نشده.انقدر چشم تنگ و حسود هست که وقتی همسرم از رفتن ماه عسل به ترکیه حرف میزد خیلی علنی از مادرش خواست که حالا که این فرصت پیش اومده اوون هم با خودموووون همراه کنیم واقعا میشه با همچین آدم مریضی دوستی کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  9. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4839
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    920
    تشکر شده 1,137 بار در 614 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : خسته ام کمکم کنید خواهشا

    بذار حالا همسرت تصميم بگيره بگو ماه عسل بايد منو تو بريم يعني چي صبرم حدي داره

  10. کاربران زیر از محمدزاده بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5762
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 2 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خسته ام کمکم کنید خواهشا

    با لج و لجبازي و دعوا هيچى درست نميشه، بهش بگو ميخوام باهات منطقى حرف بزنم و اگه تونستيم حلش كنيم با هم ادامه بديم وگرنه قبل از عروسى تمومش كنيم، اگر جدى و صريح حرفتو بزنى نه تو دلت ميمونه نه ديگران ازت سوءاستفاده ميكنن، در ضمن رفتاراى غيرمنطقي خواهرشم دوستانه بهش بگو

  12. کاربران زیر از مانيا٢ بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5704
    نوشته ها
    645
    تشکـر
    75
    تشکر شده 416 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خسته ام کمکم کنید خواهشا

    نقل قول نوشته اصلی توسط nani نمایش پست ها
    خانم 26ساله ای هستم که 3ماه است عقد کرده ام با فردی که خود انتخاب کردم. مدت 2/5 با این شخص دوست بودم . که از یک سال پیش اقدام ازدواج کردند که به دلیل مخالفت شدید خانواده من به خصوص برادرم به علت اینکه ما آشنایی غیر شرعی از لحاظ خانواده ام داشتیم روبرو شدیم. در این یک سال خانواده من خیلی تلاش کردن من رو از این رابطه دور کنند ولی من همچنان دوستی پنهانی خود رو ادامه دادم .
    جواب تمامی خواستگارانم رو با یک جمله که قصد ازدواج ندارم میدادم.
    علاقه شدیدی به همسر فعلی ام داشتم و هیچکس جز اون رو نمیتوونستم بپذیرم . تا اینکه یک روز سر اشتباهی که من مرتکب شده بودم همسر فعلی ام (که در آن زمان با هم پنهانی دوست بودیم) خیلی از دستم ناراحت شد و من به علت اینکه واقعا از رسیدن بهش نا امید شده بودم و اینطور که از دستم ناراحت بود در عرض یک ساعت تصمیم به خودکشی با گاز گرفتم (کاری که از دوران بلوغ علاقه داشتم حس و حالش رو تجربه کنم به قیمت از دست دادن جوونم ولی به خاطر ترس از خدا وارتباط خوبی که با قرآن و نماز و روزه داشتم هیچ وقت جرات انجامش رو نداشتم) چون توی این یک سال پیش با خدا هم قهر بودم و از دستش شاکی دیگه تصمیمم رو گرفتم ولی هنوزم یادم نیست به همسر فعلی ام اطلاع دادم یا نه !!!!!
    خلاصه این کار رو انجام دادم و بعداز 3ساعت برادرم که مخالف اصلی این ازدواج بود با بدن نیمه جوون من روبرو میشه و منو به بیمارستان میرسوونه و زنده میمووونم و فردای روز خودکشی که یک ماه به عید بود برادرم بهم اعلام کرد که بخاطر اینکه با اشتباهات این مدلیم آبروی خانواده رو نبرم بگم که همسر فعلی ام میتوونه بییاد واسه خواستگاری ولی برادرم اصلا راضی نبود و نیست و نخواهد بود و به من قول داده بعداز ازدواج و رفتن زیر یه سقف حتما طلاق میگیرم .در ضمن دوست پسر قبلی و همسر فعلیم هم از جریان خودکشی کاملا مطلع شد.
    خلاصه تمام اتفاق هایی که آرزوش رو داشتیم واسه منو مرد رویاهام پشت سر هم پیش اومد از جلسه معارفه خانواده ها تا تحقیقات و بله بران و روز عقد .
    ولی از همونن روز عقد با اخلاق های غیرمتعارف خانواده همسرم مواجه شدم که خواهرش اصلا توی هیچ مراسمی حضور نداشت و شب عقد به اصرار مادر من(که دختره گستاخ به مادرم هم بی احترامی کرد)و التماس همسرم به خانه ما آمد و خیلی سرسنگین با من رفتار کرد.
    اینجا جا داره از ارتباط فوق صمیمی همسرم با خواهرش قبل از حضور من توی زندگیش هم بگم و خواهرش اصلا دوست نداشت به این زودی برادرش رو از دست بده و کلا خواهرش کاملا روی مخ من هست و میدوونم که تاثیر زیادی روی همسرم و حتی دید خانواده همسرم به من میتوونه داشته باشه .البته همسرم منکر اینه که روی خودش کسی تاثیر بزاره ولی من این رو حس میکنم.
    از اصل مشکلم فاصله گرفتم فقط واسه این که از شرایط خودم مطلع کنم تعریف کردم.الان هم خیلی خسته ام از زندگی با این آدمایی که دوروبرم هستن از محیط کارم از بداخلاقی های وقت و بی وقت همسرم که از اول بود ولی من کور بودم و بهشووون توجه نمی کردم از زود عصبانی شدن ها و بی طاقتی هاش خسته ام و وقتی بهش اعتراض میکنم انقدر بدرفتاری میبینم ازش که ترجیح میدم کوتاه بییام و نادیده بگیرم.تا یک ماه پیش باهاش میجنگیدم و جلو روووش وایمیسادم ولی یک ماه پیش توی یه بحث که من مقصر بودم چون نزدیک به دوران قاعدگیم بوود و عصبی بودم و اوون هم عصبی تر ازمن ، اوون آخرین دعواموون شد اوونم از ترس از دست دادنش . دیگه از اون روووز به بعد همه ی دلخوری هام از همسرم رو جایی مینویسم تا از دلم خالی شه و فرمانبردارشم و کاملا جلوش سکوت میکنم.
    ولی خسته شدم دیگه .نه حوصله کار دارم و نه حوصله زندگی ، فقط فقط میخوام که تنها به یه جایی دور از همه به دل طبیعت برم و واسه خودم فقط تفریح کنم .
    کمکم کنید واقعا به بن بست رسیدم و انگیزه ای ندارم دیگه.
    با همسرم هم نمیتوونم دردو دل کنم چون منو نمیفهمه
    کمک
    سلام

    عزیز مسلمه که شما انرژی نداری چون از اول هم نداشتی گلم!!؟ شما 2/5 سال با آقایی دوست بودی ولی اصلا شناختی ازش نداشتی میدونی چرا چون شناختی از خودت نداری عزیز!

    شما انسانی هستی با حرمت وعزت نفس بسیار پایین والا دست به خودکشی نمیزدی به هیچ قیمتی و احتمالا درگیر افسردگی و یا منیک- دیپریشن. حتما و لطفا به یک مشاور خانم حاذق رجوع کن

    در ضمن فعلا اصلا به فکر بچه دار شدن نباش و از آن جلوگیری کن. موفق باشید

  14. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5819
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    1
    تشکر شده 3 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خسته ام کمکم کنید خواهشا

    سلام
    من و همسرم به اتفاق خانواده من به مدت 3 روز به سفر رفتیم و توی این سفر همسرم مدام سر مسائل کوچیک و بزرگ به سرعت عصبانی می شد و همه متوجه این رفتار بد اوون شدن.
    و در طول سفر از تنها با من موندن واهمه داشت . درصورتیکه ما از زمان دوستی 2/5 ساله با هم ارتباط جنسی هم داشتیم و بعداز عقد کم رنگ تر هم شده واقعا برام مسئله شده چرا از با من بودن فراریه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شاید مقصر خودمم از بس که توی تنهایی هاموون بهش گوش زد کردم این کارت اشتباه بود این حرفت صحیح نیست ، چرا این کار رو کردی ، چرا اینو گفتی ووووووو..... حس میکنم از با من بودن فراری شده توی این سه روز حتی 5 دقیقه هم با من تنها جایی نرفت حتی حرف های دو نفره هم نزدیم
    گاهی حس می کنم ازم زده شده ولی با حرفاش و عکس العملسش توی جمع نشووون میده عاشق منه.
    خیلی عصبیه توروخدا یه راهکار به من بدید که از نو بسازمش
    توی زمان دوستی اینطور نبود یادم از کارش و خانواده اش میزد که کنار من باشه ولی الان
    هفته ای یه بار پنجشنبه جمعه واسه من وقت میزاره اوونم اصرارررر فراوان داره که به همراه خانواده من به گردش بریم .
    نمیتوونم دلیل کاراش رو بفهمم . بهش میگم من از این شرایط راضی نیستم چرا تنها نریم به گردش؟ میگه ما وقت زیاد داریم دوتایی بریم. یا شایدم میخواد خودش رو پیشه خانواده من خیلی خووب جلوه بده.
    توی همین سفر انقدری که به فکر خواهر کوچیکه و مادر و پدر و شوهر خواهر منو خواهر بزرگم بود به فکر من نبود .
    نمیدونم شاید مثل من اوون هم زده شده .
    با تمام این اوصاف واقعا عاشقانه دووسش دارم و بی اوون بودن رو نمیتووننم تصو رکنم. توی همین سفر یه کلمه حرف زدم توی اوون هم عصبانیت هایی که بداخلاقی کرد و من هیچی نگفتم یه کلمه حرف من بهش برخورد و توی ده دقیقه نه نگاهم کرد نه باهام حرف زد خیلی سریع بغضم گرفت و ازش عذرخواهی کردم.
    دلم رو خیلی میشکوونه.
    با همه خانواده من خیلی خوووب و مهربووون رفتار میکنه.
    ولی با من منطقی نیست وعصبانیت های وقت و بی وقتش سر تمام مسائل غمگینم کرده . مثلا توی سفر امکان داره ترافیک باشه از قبل از رفتن به سفر بامن جروبحث میکرد که ترافیک شه من عصبی میشم ، ترافیک شه کووفتموون میشه کاش مهر ماه میرفتیم و و و و....
    که نواقعا من از استرسش شب سفر خوابم نمی برد و یا سر اینکه صبح زود راه بیوفتیم عصبی بود که حتما 4صبح حرکت کنیم و سر این موضوع حرص می خورد و وقتی میخواد کاری رو من یا اطرافیان براش انجام بدیم بارها و بارها و بارها و بار ها تکرارش میکنه جوری که عصبیت میکنه با این کارش. خیلی عجووله و دووست داره زود به نتیجه کار برسه .کلا با ایده آل من متفاوت شده.
    من یه مرد با تجربه و صبور و منطقی و مهربون در نهایت جدی بودن رو میپسندم ، مرد باید که شکیبا باشه و صبر وتحمل داشته باشه که متاسفانه همسرم اینطور نیست.
    اصلا انقدر عصبانیت هاش جدی و تنش دار بود که خانواده من نگران من شدن و خود من از پشت در اتاق پدرو مادرم شنیدم که میگفتن دخترموون حیف شده بعداز سفر که دیروز رسیدیم پدرو مادرم به این نتیجه رسیدن. این اولین سفری بود که بیشتر از یک روز باهمسرم با خانواده ام بودیم.
    باز هم یاد آور میشم تا عروسیموون 8ماه مونده و ما در دوران عقد به سر میبریم.
    واقعا نمیدووونم که چطور رفتار کنم

  15. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4839
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    920
    تشکر شده 1,137 بار در 614 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : خسته ام کمکم کنید خواهشا

    نقل قول نوشته اصلی توسط nani نمایش پست ها
    سلام
    من و همسرم به اتفاق خانواده من به مدت 3 روز به سفر رفتیم و توی این سفر همسرم مدام سر مسائل کوچیک و بزرگ به سرعت عصبانی می شد و همه متوجه این رفتار بد اوون شدن.
    و در طول سفر از تنها با من موندن واهمه داشت . درصورتیکه ما از زمان دوستی 2/5 ساله با هم ارتباط جنسی هم داشتیم و بعداز عقد کم رنگ تر هم شده واقعا برام مسئله شده چرا از با من بودن فراریه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شاید مقصر خودمم از بس که توی تنهایی هاموون بهش گوش زد کردم این کارت اشتباه بود این حرفت صحیح نیست ، چرا این کار رو کردی ، چرا اینو گفتی ووووووو..... حس میکنم از با من بودن فراری شده توی این سه روز حتی 5 دقیقه هم با من تنها جایی نرفت حتی حرف های دو نفره هم نزدیم
    گاهی حس می کنم ازم زده شده ولی با حرفاش و عکس العملسش توی جمع نشووون میده عاشق منه.
    خیلی عصبیه توروخدا یه راهکار به من بدید که از نو بسازمش
    توی زمان دوستی اینطور نبود یادم از کارش و خانواده اش میزد که کنار من باشه ولی الان
    هفته ای یه بار پنجشنبه جمعه واسه من وقت میزاره اوونم اصرارررر فراوان داره که به همراه خانواده من به گردش بریم .
    نمیتوونم دلیل کاراش رو بفهمم . بهش میگم من از این شرایط راضی نیستم چرا تنها نریم به گردش؟ میگه ما وقت زیاد داریم دوتایی بریم. یا شایدم میخواد خودش رو پیشه خانواده من خیلی خووب جلوه بده.
    توی همین سفر انقدری که به فکر خواهر کوچیکه و مادر و پدر و شوهر خواهر منو خواهر بزرگم بود به فکر من نبود .
    نمیدونم شاید مثل من اوون هم زده شده .
    با تمام این اوصاف واقعا عاشقانه دووسش دارم و بی اوون بودن رو نمیتووننم تصو رکنم. توی همین سفر یه کلمه حرف زدم توی اوون هم عصبانیت هایی که بداخلاقی کرد و من هیچی نگفتم یه کلمه حرف من بهش برخورد و توی ده دقیقه نه نگاهم کرد نه باهام حرف زد خیلی سریع بغضم گرفت و ازش عذرخواهی کردم.
    دلم رو خیلی میشکوونه.
    با همه خانواده من خیلی خوووب و مهربووون رفتار میکنه.
    ولی با من منطقی نیست وعصبانیت های وقت و بی وقتش سر تمام مسائل غمگینم کرده . مثلا توی سفر امکان داره ترافیک باشه از قبل از رفتن به سفر بامن جروبحث میکرد که ترافیک شه من عصبی میشم ، ترافیک شه کووفتموون میشه کاش مهر ماه میرفتیم و و و و....
    که نواقعا من از استرسش شب سفر خوابم نمی برد و یا سر اینکه صبح زود راه بیوفتیم عصبی بود که حتما 4صبح حرکت کنیم و سر این موضوع حرص می خورد و وقتی میخواد کاری رو من یا اطرافیان براش انجام بدیم بارها و بارها و بارها و بار ها تکرارش میکنه جوری که عصبیت میکنه با این کارش. خیلی عجووله و دووست داره زود به نتیجه کار برسه .کلا با ایده آل من متفاوت شده.
    من یه مرد با تجربه و صبور و منطقی و مهربون در نهایت جدی بودن رو میپسندم ، مرد باید که شکیبا باشه و صبر وتحمل داشته باشه که متاسفانه همسرم اینطور نیست.
    اصلا انقدر عصبانیت هاش جدی و تنش دار بود که خانواده من نگران من شدن و خود من از پشت در اتاق پدرو مادرم شنیدم که میگفتن دخترموون حیف شده بعداز سفر که دیروز رسیدیم پدرو مادرم به این نتیجه رسیدن. این اولین سفری بود که بیشتر از یک روز باهمسرم با خانواده ام بودیم.
    باز هم یاد آور میشم تا عروسیموون 8ماه مونده و ما در دوران عقد به سر میبریم.
    واقعا نمیدووونم که چطور رفتار کنم
    عزيزم اولا كه توي سفر عصباني شدن طبيعيه مخصوصا اينكه اولين باره با خانوادهه ها هستيد و استرسي كه ايشون داره و واقعا ترافيك خسته كننده و كلافه كنندست بهش حق بده دواما بايد خوشحال باشي كه دوست داره با خانواده تو و خودش جايي بره اين هم باعث شناحت دو طرف ميشه هم روابط نزديكتري هم بين ايشو.ن و خانواده شما هم شما و خانواده ايشون و حتي دو خانواده ميشه سوما ميگي كه توي جمع نشون ميده چقدر عاشق شماست .اينهمه نكته مثبت
    شما بايد توي سفر بهش حق بديد اگر فكر ميكنيد كه از شما پيش خانواده هاتون دوري مي كنه بخاطر حياشه عزيزم خجالت ميكشه شايد روش نميشه خب
    شما چرا انقدر مسئله رو بزرگ مي كنيد و انقدر احساساتي قضاوت ميكنيد همه اين مشكلا حل ميشه نگران هيچي نباش به هيچي هم گير نده طوري كه عصبيش كني اگرم از چيزي ناراحت شدي يه موقعي بهش بگو كه ارو.مه و ميدوني كه اگر چيزي گفتي ميدوني ناراحت نميشه بهش بگو عزيزم چرا اونج اين حرفو زدي از دستت دلخورما مثل اينجوري كردي از دستت ناراحت شدم اما گير نده بعدش بحث و عوض كن خودت فقط واسه اينكه بدونه از چي ناراحت ميشي تا بعد تكرار نكنه بعد شما فقط نيمه خالي ليوانو ميبيني در نظر داشته باش كه همسرت كار بدي نكرده يا ااز تو دوري نميكنه اينا همش تصورات غلط شماست

  16. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7780
    نوشته ها
    19
    تشکـر
    0
    تشکر شده 5 بار در 5 پست
    میزان امتیاز
    0

    Unhappy پاسخ : خسته ام کمکم کنید خواهشا

    عزیزم منم باهات هم دردم البته من به اجبار خانودم ازدواج کردم ب پسری که تا به حال ندیده بودمش و هیچ شناختی ازش ناشت ................اما خداروشکر خانوادش البته ب جز جاریمکه دخترخالش یشه و جمعی از دختر خاله هاش بقیه با من خوبن........اما چه کنم
    امضای ایشان
    زندگی هم از نعمت های خداست قدرش رو بدون

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. شرایط ازدواج رو ندارم
    توسط hirsoft در انجمن سایر موارد ازدواجی
    پاسخ: 10
    آخرين نوشته: 05-25-2014, 11:10 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد