نوشته اصلی توسط
negin.memar
باسلام.من 23سالمه.نزديک به چهارساله که بافردى دوست بودم.بعدازتقريبا يک سال متوجه شدم که ازدواج کرده ودر حال جداشدنه..تمام حرفاشو مبنى براينکه نميخاست منو از دست بده قبول کردم..که چرا دروغ گفته...
بهم گفت کنارم باش تا کمکش کنم..منم از وقتى متوجه شدم که ازدواج کرده تقريبا از هم جداشديم ولى بعده تقريبا يکى دوماه باز به رابطه مون ادامه داديم..
من با اىن نيت بهش نزديک شدم تا مثلا بهش کمک کنم تا به زندگيش برگرده..آخه خيلى از من حرف شنوى داشت..کلى نصيحتش ميکردم و بطور عاقلانه باهاش...
تا اينکه چشامو بازکردم ديدم عاشقش شدم..اون به هيچ وجه راضى به زندگى با همسرش نبود ومدام فرار ميکرد از خونه. ومن به شدت خودمو مقصر ميدونستم و عذاب وجدان داشتم که تمامه اينکارا تقصيره منه..
تا اينکه متوجه شدم همسرش برگشته بعده مدتها.
و ديگه رابطه رو تموم کردم ولى از من دست بر نداشت که نداشت...منم بهش علاقه ى شديد داشتم..و دارم..
تا اينکه يک ماه پيش بهم گفت دارم طلاق ميگيرم بطور مخفيانه.
منم چون خودمو تو از هم پاشيدنه زندگيش مقصر ميدونستم به خانوادش اطلاع دادم و اونا نذاشتن جدا شه...
بالاخره الان تصميم گرفتم به تمام سختى ها پايان بدم و از نو زندگيمو شروع کنم..حالم خرابه وازطرفى خواستگارى دارم که موقعيتش بسيار خوبه..
نميدونم چيکار کنم..نميتونم به کسى فکر کنم ازطرفى خواستگارم... هنوز فراموشش نکردم.. احساسش از وجودم پاک نشده..