نمایش نتایج: از 1 به 11 از 11

موضوع: با خانواده نامزدم به مشكل برخوردم

1405
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6440
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    با خانواده نامزدم به مشكل برخوردم

    سلام
    خيلي خلاصه تعريف مي كنم.من سه سال با دوستم كه الان نامزدم هست فقط دوست بوديم و با توجه به شرايط كه من و اون از خانوادش و اصول و عقايدي كه داشتن تصميمي واسه ازدواج با هم نداشتيم اما به مرور زمان كه شناختمون روي هم بيشتر شد تصميم گرفتيم كه (اين پيشنهاد از جناب ايشون بود و من هم استقبال كردم ) ازدواج كنيم .بنا بر تصميم آقا مهدي كه نامزد بنده هست ما ارديبهشت سال 92 رو واسه مراسم خواستگاري در نظر گرفتيم و من به خانوادم اعلام كردم كه مهدي مي خواد بياد خواستگاري و اما تو خونه اونا هيچ عكس العمل مثبتي نشون داده نشد و طبق صحبتهاي قبلي و شناخت قبلي كه من از اون خانواده داشتم اين رو يك امر طبيعي تلقي كردم و با همه حرفهايي كه از جانب خانواده خودم شنيدم صبر كردم تا با همه تلاشها و صبوري هاي مهدي و صحبتهاي اوليه خانواده آقا مهدي 16 شهريور 92 به اتفاق خاله ايشون (مهدي ،مادر و خاله)واسه خواستگاري به خونه ما اومدن و در اول مجلس همه چيز خشك و سرد بود و در نهايت به اين كشيده شد كه ما 1ماه با هم باشيم كه مثلا بيشتر همديگر رو بشناسيم كه بعدها متوجه شديم اين يك ماه دليل ديگه داشته .
    خلاصه يك ماه همانا و بعد از يك ماه سه ماه ديگه هم بگذره همانا و خانواده راضي به اومدن مجدد و تكليف روشن كردن نشدن و من و مهدي هم با هم در ارتباط بوديم تا اينكه بلاخره صداي باباي من و فشارهايي كه روي من بود در اومد .و با مهدي صحبت كرد كه اگه قرار هست اين وصلت صورت بگيره بيايد و تمام كنيد والا شما رو به خير و ما رو بسلامت.در اين ميون من و مهدي بلاتكليف بود و خانواده هاي انگار تصميم گيرنده بدون در نظر گرفتن نظر مهدي چرا كه پدر من با اين ازدواج هر چند كم و بيش موافق نبود اما به خاطر من كوتاه اومده بود .تو اون تلفن مهدي از بابام 2 ماه وقت گرفت (كه ماه محرم و صفر شده بود) كه همه چي رو به درستي حل كنه تا همه راضي پا به خونه ما بزارن و فردا به من بي احترامي نشه.
    بعد از گذشت ماه محرم و صفر و نيز 20روز اضافه تر بلاخره خانواده مهدي (پدرومادر) به خواستگاري اومدن و اينبار برخوردها صميمي تر بود و گفتن كه اگه دير شده مي خواستيم به ي سري كارها و برنامه ها برسيم .خلاصه ما 15 اسفند كه انگار سومين مجلس خواستگاري رسمي بود با اومدن 35نفر به خونه ما از جانب اونا مراسم بله برون و نامزدي خيلي خوب برگزار شد.
    اين وسط مهدي خواهري داره كه آمريكا زندگي مي كنه و مهدي و فاطي از بچگي به هم علاقه زيادي داشتن و هميشه حتي الان كه اون يه بچه دار و مهدي بچه فاطي رو شديدا دوست داره با هم هر روز در ارتباط بودن تا زماني كه بحث خواستگاري از من پيش اومد و اين رابطه كم رنگ شد و دليل اصلي اين موضوع هم مخالفت فاطي با ازدواج با من بود و اين وسط من هميشه اصرار داشتم كه مهدي رابطتش رو با فاطي حفظ كنه و از اتفاقهايي كه قرار بيفته تا مشورت و راهنمايي به فاطي بگه اما مهدي اين كار و نكرد و به هر بهونه اي از زير ارتباط مستقيم مثل قبل با فاطي در مي رفت به حدي كه حتي مامان مهدي به من گفت مهدي به فاطي زنگ نمي زنه و فاطي شديدا شاكي هست و بلاخره فاطي رو در جريان قرار دادن كه ما قرار فلان موقع بله برون كنيم .در روز بله برون پدر من پيشنهاد محرميت داد و اونا گفتن كه ما رسم نداريم گفتيم پس عقد صورت بگيره گفتن فاطي قرار فروردين بياد ايران و ما مي خوايم عقد و عروسي رو با هم بگيريم تا خواهرش هست.
    13فروردين فاطي اومد ايران و با استقبال گرمي از ما و هم اون از من مستقر شدن ايران .روز دوم اومدن فاطي مهدي جهت خريد به بيرون رفت و من كه بخاطر اومدن فاطي خونه مهدي اينا بودم اونجا تنها شدم و فاطي و مامان مهدي شروع كردن از بدهكاري هاي مهدي و اينكه ديگران منتظر بودن مهدي با كي ازدواج مي كنه و چي ميشه صحبت كردن .خلاصه اين بار موندن فاطي مثل دفعه هاي قبل نبود و مهدي نمي تونست يا نخواست با فاطي مثل قبل باشه و بيرون بره و يه مدتش با من جهت خريد وسايل عروسي كه قرار بود به زودي برگزار بشه بود و مابقي هم به گردش و بردن بچه فاطي به پارك و ... گذشت .تو اين برنامه ها هم همش من حضور داشتم حتي چند بار من نخواستم برم كه مهدي ناراحت شد .اينجا اينو بگم كه من اصلا از اينكه فاطي با مهدي بيرون بره و با هم باشن ناراحت نيستم و نبودم و اين رو هم بگم كه من از صبح تا 4 بعد اظهر سركار بودم و مهدي ميتونست با فاطي باشه اما نبود.فقط زماني كه شوهر فاطي به مدت 20روز اومد ايران اينا با هم به گردش و تفريح و مهموني اقوام رضا مي رفتن كه شب نشيني هايي كه مهدي 2بار من رو هم برد .و اين بود كه نه فاطي خودش سعي كرد با مهدي باشه و نه مهدي تمايلي داشت.علت رو خودشون بهتر مي دونستن كه يكيش ناراضيتي فاطي از اين وصلت بود و يكي ديگه در جريان كامل روز قرار نگرفتن اتفاقات كه افتاده بود و مهدي شخصا به فاطي نگفته بود.
    در اين ميان پدر فاطي كه بازنشسته شده بود قرار بود از خانه هاي سازماني كه زندگي مي كردن بلند شن و بخاطر فاطي كه دوران بچگي رو اونجا گذرونده بود صبر كرده بودن كه بياد و بره و بعد به خونه اي كه خودشون ساخته بودن و يكي از طبقات الان برادرمهدي كه از مهدي كوچكتر بود و ازدواج كرده بود اونجا زندگي مي كرد .اين ساختمان شامل سه واحد پيلت (زيرزمين)طبقه همكف و بعد طبقه اول بود.
    مهدي بخاطر اينكه پدر و مادرش نخوان توي پيلت زندگي كنن نمي خواست اونجا بره و زندگي كنه و از طرفي هم مي دونست كه برادرش از طبقه بالا بلند بشو نيست در نتيجه به دنبال خونه اجاره ما مي گشتيم تا اينكه يك روز مادر مهدي به من گفت كه پدر ناراحت هست كه شما دنبال خونه هستيد و مي گه چرا وقتي خونه هست مي خوان جاي ديگه برن مردم چي مي گن.و ديگه اينكه گفت مهدي بخاطر لجبازي نمي خواد بياد اونجا مي گه حامد گل خونه رو برداشته.خلاصه من به مامان مهدي گفتم كه خوب مهدي هم بخاطر اينكه مي گه پدر و مادرم يه عمر زحمت كشيدن من به خودم اجازه نمي دم كه برن پايين بشينن و باز راضي نمي شم كه خودمم برم پايين واسه همين مي رم دنبال خونه.
    مادر مهدي به من گفت كه نه شما بياد بريد همكف و نان و قرآن قسم خورد كه من اين چشمم از اون يكي خوشحال تر و اينكه من آرامش و صلح بچه هام برام از همه چي مهمتر هست.و ما 35سال تو خونه سازماني زندگي كرديم الان هم كه ديگه آخر عمرمون هست واسمون فرقي نمي كنه كجا باشيم و ما موافق هستيم كه بريم پايين.
    من هم اين صحبت مامان مهدي رو به مهدي گفتم و مهدي اولش گفت نه و بعد راضي شد كه اين كارو بكنه .دنبال خونه گشتن ما كنسل شد و مراسم كلا عقب افتاد و حتي ما عقد هم نكرديم چون مرداد ماه خونه خالي مي شد و مستاجر ميرفت.
    فاطي بدون حتي تبريك گفتن به ما و حتي كادو دادن به مهدي 15 خرداد از ايران رفت.و مهدي پر از ناراحتي و دلخوري از رفتار فاطي و اين باعث شد كه مهدي تا 10روز سراغي از خواهرش نگيره و اين مساله به خيلي چيزاي ديگه لطمه وارد كرد كه يكيش اين بود كه قرار بود پدر مهدي به مهدي پول بده تا كارش رو مجدد شروع كنه (چون مهدي زماني كه ما نامزد كرده بوديم از شريكش جدا شده بود و دنبال كار خودش بود و قرار بود با پول خودش و پولي كه پدرش قرار بود كمكش كنه بره چين خريد) .پدر با چندين بار قول دادن به مهدي در تاريخهاي مختلف به روز موعد كه 20تير ميشد مهدي رو كشوند حالا بگذريم از اينكه من بارها به مهدي گفته بودم كه مطمئن هست اين پول دستش مياد و گفته بودم كه منتظر كسي نشين و با پول خودت همينجا خريد كن و آروم شروع كن به كار و سهل انگاري هاي خود مهدي در روز موعد آب پاكي روي دست مهدي ريخته شد و پدر گفت از پول خبري نيست و من ندارم بدم .خلاصه مهدي اين وسط موند و يه عالمه فكر كه مي خواست كار كنه پول جمع كنه يه مراسم كوچك بگيره و و و
    تو اين مدت مامان مهدي تمام دلخوريهايي كه از مهدي داشت رو به من مي گفت و همش از دست دادن پول هاي مهدي و كارهايي كه مهدي كرده بود تا سرمايه ش از بين رفته بود و خيلي چيزي مالي ديگه رو بار ها بارها بارها واسه من مي گفت و هر بار مي گفت كه اين حرف و به مهدي بزن و اين كار رو بگو بكننه و من در لفافه به مهدي حرفهاي مامانش رو مي رسوندم تا اينكه يكبار در جريان همين پول كه پدر نداد مامان مهدي گفت كه ما همه مصرف كننده هستيم پدرش نداره و مهدي هم حرفها و درددلهاشو به من مي گفت و از اين شاكي بود كه چطور واسه اومدن فاطي تا رفتنش 7800 ميليون در عرض 2ماه خرج كردن ولي ندارن به من بدن ،من اين حرف مامان مهدي رو به مهدي مستقيم گفتم و گفتم مامانت ناراحت ديگه تموم كن اين بحثا رو خودت رو پاي خودت وايسا .اين حرف از جانب مهدي در ي دعواي خانوادگي به مامان مهدي گفته شد و. سامي (من) به عنوان يه خبرچين مهر روم خورد.
    مهدي 10روز از خونه قهر كرد و رفت خونه مادربزرگش تو اين 10روز من با مامان و باباي مهدي در ارتباط بودم و اونا از مهدي خبر مي گرفتن و من سعي به آشتي دادن اونا كردم و مهدي مي گفت كه هر جور خودم صلاح بدونم كار انجام ميدم و من خانوادم رو بهتر از تو ميشناسم .
    از همه اينا گذشته جاري من كه نازنين اسمش هست با شروع كردن از كادوهايي كه فاطي از اونجا آورده بود سر صحبت و باب دوستي رو با من باز كرد (دوستي كه مهدي هميشه مي گفت از ش دروي كنم) اوايل من اعلام كردم كه از حرف زدن در اين موردها خوشم نمياد و اون گفت كه شما نگو من دلم كه درد داشته باشه مي گم و از اونجايي كه بحث غيبت شيرين هست من هم با اون همسو شدم البته خدايش من 70% خوب ميگفتم 30% بد كه اونم 10% خواهر شوهر بود 10% مادرشوهر و 10% اقوام شوهر و بيشتر هم از بي احترامي هايي كه كرده بودن و كارهايي كه مي خواستن واسه مهدي انجام بدن و ندادن و مخالفتهايي كه با اين ازدواج هنوز داشتن ولي نازنين از اول پاگوشا تا كادوهاي فاطي كه اندازش نبوده و كم بوده اين سري اومدن گفته شد.
    و خيلي وقتا هم كلا حرف خوبي همشون بود و نازي خيلي اصرار داشت كه اين حرفا به گوش هيچ كس نرسه چون يه بار ضايع شده بوده و حرفهايي كه پشت سر خانواده شوهرش گفته بوده به گوش مهدي رسيده بود .ناگفته نمونه كه نازي از نظر مادر شوهر بهترين عروس بود (6سال ازدواج كرده بودن)كه حامد رو باسياست تو دست گرفته و بلد هست زندگي كنه .
    خلاصه ما نازي رو انداختيم جلو كه بره و بحث اين قهر رو باز كنه و مشكل اين خانواده 3نفره كه نمي تونستن با هم حرف بزنن و حل كنه كه در نهايت هم من خودم مهدي رو با يه جعبه شبريني راهي خونه مامانش اينا كردم .ناگفته نمونه 12 تير طبقه همكف كه ما قرار بود ديگه اونجا بشينم خالي شد و نازنين و حامد اين خبر رو به من و مهدي دادن تو همون دوران قهر 10روزه مهدي .من سرويس مبلي كه واسه جهيزيم خريد بودم رو ديگه جاي نداشتم بزارم و اين مصادف شد با خالي شدن خونه و من با يه تلفن به مامان مهدي گفتم كه خونه خالي هست من مبلو يه باره مي بارم اونجا كه ديگه خالي شده و مامان مهدي هيچ مخالفتي نكرد و تبريك گفت و مهدي با دل خوش كه اين خونه ديگه متعلق به ما هست با اجازه گرفتن از پدر من يه سري از وسايل من رو كه همه كارتن شده بود برد اونجا ،توي يكي از دفعاتي كه مهدي وسايل برد ي سري از وسايل خونه خودشون رو اونجا ديد و داداش مهدي گفت كه مستاجر پايين(زيرزمين ) قرار هست 10مرداد بلند بشه و از طرفي سازمان به بابام گفته كه اگه بخاين بيشتر بشينين بايد اجاره بديد و پدر تصميم گرفته كه وسايل رو جمع كنن و توي يكي از اتاقها قرار بدن و تو اين 10 روز بيان خونه ما زندگي كنن (توي حرفاي نازي ناراحتي زيادي از اين 10 روز بود و كلا اينكه مادر شوهر قرار بود بياد پيش عروسي كه خوب بود تو يه ساختمان زندگي كنن و اين دغدغه نازنين تو اين دوسال 3 سالي بود كه تو اين ساختمان مستقر شده بودن و هميشه واسه اين روز ناراحت بوده)
    خلاصه اين وسايل پدر مهدي بهونه اي شد كه مهدي بخواد به فكر پدر و مادرش بيوفته و با حرفايي هم كه من زده بودم موافقت كنه و بره آشتي و اين اتفاق و قهر پايان پذيرفت.
    مهدي و من 15روز دنبال كاغذ ديواري ،لمينت و لوستر و پرده واسه به اصطلاح خونمون بوديم و قرار گذاشته بوديم كه توي همين خونه يه مراسم كوچك بگيريم و بريم سر خونه و زندگيمون و در همين حين هم بارها بارها واسه مامان مهدي با ماشين اسباب كشي كرديم ،اسباب كشي كه خيلييهايي كه دور مامان مهدي بودن حتي تو جابه جا كردن يه استكان هم نيومدن كمكش كنن و عروس خوب كه نازنين باشه همچنان ناراحت از اومدن اينا و به سر نزدن به اينا واسه يه كمك حتي.
    اول مرداد شد و مامان مهدي و پدرش رفتن خونه حامد كه مستقربشن به مدت 10 روز و به 48 ساعت نكشيد كه اينا از اون خونه رفتن خونه مادربزرگ مهدي كه يه زماني مادر مهدي مي گفت اونجا ديونه خونه هست و سه چهارماهه يه بار خودش سر ميزد اين بماند كه نازي با چه سياسيتي اين بنده خدا ها رو كرد با پاي خودشون بيرون بماند كه هيچ كس جز خود مادر مهدي نمي دونن.شب عيد فطر شد و من جهت تبريك عيد فطر به مادر مهدي زنگ زدم بگذريم ا اينكه چقدر از اين تبريك خوشحال شد (كنايه زدما) ما رو گرفت به باد حرف كه من تو اين يك ماه با خودم خيلي كلنجار رفتم و فهميم كه نمي تونم توي زيرزمين زندگي كن حال فرداش قرار بود نصاب كاغذ ديواري كه خود مامان مهدي تحويل گرفته بود بياد و كاغذديواري كنن همه جا رو .خلاصه كه كاخ آرزو و روياهاي من و مهدي كه چقدر واسه زندگي تو اين خونه و حتي وسايلمون رو كجا بچينيم خراب كردن و من هم گفتم كه باشه شما خودتونو ناراحت نكنين من به مهدي مي گم كه بره دنبال خونه و از مادرش اصرار كه نه خوب همون جا (پايين) هم خونه هست بياد همونجا و من كه گفتم من روز اول به شما علت نيومدن مهدي به اونجا رو گفته بودم و شما خودتون راضي بوديد كه ما تو اين طبقه زندگي كنيم .و در نهايت مامان مهدي به من گفت كه شما تو اين جريان دخالت نكن و به مهدي هيچ حرفي نزن تا پدرش بگه و تكليف رو روشن كنن.اون شب مهدي تازه از بندر برگشته بود و مستقيم اومده بود خونه ما و شام مي موند و وقتي ديد من دپرس از اتاق و مكالمه با مادرش اومدم بيرون با كنايه به من گفت رفتي احترام بزاري حالتو گرفتن ، متوجه شد كه من ناراحتم و اصرار كرد كه بگم چي شده و من واسه مهدي توضيح دادم و مهدي عصباني از خانوادش كه چرا حالا گفتن و چرا به حامد نمي گين بلند شه (چون يكي از پيشنهادهاي مهدي اين بوده كه حامد 3سال اونجا نشسته حالا بلند شه بره پايين و سه سال من بشينم و بعد دوباره چرخشي كه حامد قبول نكرده بود) خلاصه مهدي به من گفت سامي اينا نقشه هست و چون مي دونستن تو ميايي به من مي گي عمدا به تو گفتن نگو و حالا من هم اصلا به روي خودم نميارم كه شما حرفي زدي و به كارم ادامه مي دم .
    ببخشيد خيلي طولاني شد اما ديگه آخرش هست يك كمي تحمل كنيد
    فرداي اون روز نصاب اومد و مهدي با همه ذوق و شوقي كه از درون از بين رفته بود به نصاب كمك كرد و من نهار بردم اونجا .عصر همون روز كه ما هنوز توي خونه بوديم و ديگه داشتيم آشغالي كار رو جمع آوري مي كرديم مامام مهدي به من زنگ زد و گفت كه پيغامو رسوندي و من گفتم كدوم پيغام و اون گفت كه مهدي بايد بره پايين و من گفتم خود شما گفتيد حرفي نزنم و من هم نگفتم و مامان مهدي دقيقا حرفي مهدي رو زد و گفت مگه مهدي قسمت نداده كه هر كي هر حرفي زد درموردش بري بهش بگي و من گفتم كه مادر اين حرف حرفي نبود كه من بگم چون توش شر بود و بعد خود شما به من مي گفتيد كه رفته و خبرچيني كرده لطف كنيد خود پدر بهشون بگن و اينجا بود كه مامان مهدي با مهدي تلفني جنگ مفصلي در عرض 20دقيقه كردن و خيلي حرفهايي كه مهدي تو دلش بود رو عنوان كرد كه يكي از اون حرفا ناراضي بودنش نسبت به من هست هنوز و يكي اينكه چرا پدري كه گفته بود پول ندارم به حامد 9ميليون واسه ماشين عوض كردن داده بود در عرض همين 10روز گذشته .
    خلاصه مهدي كه روز قبل از مسافرت بركشته بود و امروزش هم كمك نصاب بود خسته با اين بحث فشارش رفت بالاو راهي بيمارستان شد و سرم و دكتر ،تو اين اوضاع بود كه من بزرگترين اشتباه دوران نامزديم رو (كه البته مهدي ميگه اصلا اشتباه نبوده و احتياج به معذرتي خواهي هم نبوده و فقط از من دفاع كردي )رو انجام دادم و اون اين بود كه واسه مامان مهدي اس ام اس دادم كه (( هر اتفاقي كه واسه مهدي بيفته شما مسئولش هستيد كه اونا راهي بيمارستان كرديد)) .اين اس ام اس من شري شد و بهونه اي شد واسه شروع يك جنگ كه هنوز كه هنوز هست ادامه داره .
    مامان مهدي با اين اس ام اس همون شب ساعت 12.30 به خونه ما اومد كه ثابت بشه بچش رو تخت افتاده و مادر بودنشو ثابت كنه .مادري كه اول گفته بود من آرامش بچه هامو مي خوام و بعد به من گفت كه مشكل خود حامدومهدي هست با خودشون حل كنن و به من ربطي نداره و من نميخوام پايين زندگي كنم.
    خلاصه اون شب كه مامان مهدي تا 2 صبح بالاي سر مهدي نشست و تب مهدي پايين اومد و كلي كنايه هم به من زد كه چرا همچين اس ام اسي دادم و شما هنوز نامزد هستيد و تكليفتون معلوم نيست گذشت نا گفته نمونده من بعد از دادن اون اس ام اس باز معذرت خواهي فرستاد كه ناراحت بود و مجددا وقتي داشتن از خونه ما بيرون مي رفتن معذرت خواهي كردم اما اين معذرت خواهي كلا شنيده نشد.
    فرداي اون روز از مامان مهدي خيري نشد و از پسرش كه شب قبل مريض بود احوالي گرفته نشد و تا عصر كه داماد مهدي اينا آقا رضا شوهر فاطي از امريكا زنگ زد و گفت كه مادرت صبح راهي بيمارستان شده و قلبش كه از قبل هم بيمار بوده درد گرفته و بستري شده.
    مهدي سريع خودشو به بيمارستان رسوند و من از فرداش بجز يكبار كه اونم خيلي سرد پدر با من حرف زد و بدون خداحافظي تلفن قطع شد ديگه نتونستم با اين خانواده ارتباط برقرار كنم و نه ديگه جواب تلفنهاي منو دادن و نه اس ام اس هاي كه فرستادم
    و اين بحث با باز شدن خيلي دلخوريهاي ديگه كه از فاطي شروع شد و به خونه ختم شد هنوز كه هنوز هست ادامه داره و من رو به عنوان يك دختر سياست مدار كه زندگي پسرشون رو به دست گرفته و حتي اجازه نمي ده به خواهرش زنگ بزنه و ديگه اينكه مهدي چشماشو بسته و من رو قبول كرده و حرفهاي منو گوش ميده و با اين حرف كه من جهيزيه م رو زود آوردم كه صاحب اين خونه بشم و خيلي خيلي حرفاي ديگه تو چشم خودشون و بقيه (جز مهدي كه خودش شاهد همه چيز بود و حق رو به من ميداد و ميدونست اونا دارن اشتباه مي كنن)بد كردن .
    و اين موضوعا باعث شد كه مهدي اجازه نده تا روشن شدن موضوع خونه و مستقر شدن حامد و خودش سر جاي خودشون كسي به خونه (طبقه همكف راه پيدا كنه و 40روز به همين منوال اين پدر و مادر بيچاره آواره خونه عموي مهدي و مادربزرگ مهدي سرگردون بودن البته بگم كه من به مهدي گفتم كه پيش پدر و مادرت زندگي كن هر جا اونا رفتن و مهدي از 7 روز هفته 2 روز با اونا بود 3 روز تو خونه اي كه هيچ وسايل رفاهي نداشت و 2 روز خونه ما زندگي كرد و روزها دنبال كار جديد و شبها آواره اين ورو اون ور .
    تا اينكه عموي مهدي كه از پدر مهدي كوچكتر هست به پيشنهاد مهدي و صحبتهايي كه مهدي با اون كرد و خيلي از حقايق رو كه خيلي نمي دونستن رو بازگو كرد جلسه اي برگزار كردن و حامد و مهدي و پدر و مادر به صحبت نشستن و مشخص شد كه حامد خودشو مالك اونجا مي دونه و به پدر و مادر ثابت شد بچه اي كه خودش و خانموش با با ترفندهايي كه زده بودن خيلي چيزا رو از اينا گرفته بودن و مهدي كه فقط بلد داد و بيداد كنه بد عالم به حساب اومده و چهره نازنين كه عروس خوب بود مشخص شد و حرفهايي كه قبل مهدي از نازنين گفته بودن رو واسه پدر و مادرش گفت .تا اينجا واسه عمو و مهدي مشخص شد كه همه اينا كارا و اين اوضاع بهم ريختگي و قهرهاي طولاني كه مادر مهدي با من كرد زير سر فاطي و نازنين و حامد بوده و نازنيني كه قبلا پشت سر فاطي حرف ميزد حالا با هم صميمي شده بودن و خبرهاي داغ اين ماجرا از طريق نازي به فاطي ميرسيد و از اونجاي كه فاطي واسه مامان مهدي خدا هست همه دستورات و حرفاي اونو قبول داره .
    بعد از چندين جلسه نتايج آخر اين شد كه هر دو از اون ساختمان بلند شدن و فقط پدر طبقه همكف باشه و دو طبقه اجاره بدن و خرج خودشون كنن و مهدي با اين پيشنهاد موافقت كرد و پدر و مادر به خونه اي كه زحمت درست كردنشو كشيده بودن راهي شدن و مهدي توي همه كارا بهشون كمك كرد و يه سري از وسايل ما كه اونجا بود رو بار زد و به خونه مادربزرگش انتقال داد.و الان كه چند روز گذشته مشخص شده كه حامد همچنان قصد بلند شدن نداره و جالب اينجاست كه نازنين ديگه به مادر مهدي سر نزد و احوال نگرفت و كلا اين خانواده يه جورايي از هم پاشيد و همه با هم قهرن و مهدي و عموي مهدي مسبب اصلي همه اين جرياناتو فاطي ميدونن و اين بار خاطر مخالف بودن با من و زنگ نزدناي مهدي هست.
    حالا راهنمايي كه من مي خوام اينه كه آيا تو اين اوضاع كه من واقعا واسم سخت هست قهر بودن با كسي كه تازه من با وجود همه اين بي احترامي هايي كه به خودم و بعضي جاها خانوادم شده باز حاضرم به خاطر مهدي و آرامش زندگيم و اينكه روحم رو آزار ندم حاظرم برم پيش مامان مهدي با كادو واسه خونه جديد و حرف بزنم و اونا تمام دلخوريشون رو بگن چون من هميشه معتقد بودم دوري و فرار از يه موضوع هيچ كاري رو پيش نميبره و حرف زدن و برطرف كردن سوء تفاهم ها خيلي بهتر هست.ناگفته نمونه كه من بارها به فاطي روي واتساپ پيغام دادم كه چي شده و بيا با هم مثل دو تا آدم با منطق و تحصيل كرده حرف بزنيم اما اون حتي يه كلمه هم جواب نداده و حالا هم كه مهدي كم و بيش به پيشنهاد خاله مهدي ارتباط برقرار كرده با فاطي باز كاراش رو داره به حامد كه هيچ وقت ازش كاري نمي خواست مي گه در واقع يه جورياي با اونا جور شده و با مهدي مثل قبل نيست اما خوشبختانه حداقل با هم حرف مي زنن.محول مي كنه.
    شما مي گيد من برم پيش مامان مهدي يا نه .آخه مگه تهش چي هست ،اينه كه بگه از خونمون برو بيرون اما من به هدفم فكر مي كنم و اينكه مهدي واسه من ارزش داره و اون متوجه من هست كه هر كاري مي كنم واسه زندگيمون هست
    شايد اين وسط بگيد مهدي چه نقشي داره ؟
    مهدي همه سعي و تلاششو داره مي كنه هر جا كه پشتم حرف بوده دفاع كرده و سعي كرده با آرامش به پدر و مادرش برگرده و با خواهرش ارتباط برقرار كننه كه اوضاع رو به نفع من عوض كنه و در كنارش كارشو كه يه كار خيلي بهتر هست شروع كرده و اميد داره كه موفقتر از قبل مي شه .
    اما پدر من هم كه من و مهدي بهش حق مي ديم كه نگران زندگي من هست داره اذيت مي شه و حرفش اينه كه حداقل بيان عقد كنن و تو اين اوضاع ما نمي دونيم چه جوري اينا رو راضي كنيم كه بياد حرف حداقل عقد بزنن و من هم دوست ندارم مهدي به جايي برسه كه بدون پدرو مادرش بياد محضر .
    حالا شما بگيد من چه كنم.
    اينم بگم من خستگي ناپذيرم
    و حالا پدر من ناراضي از اين موضوع كه چرا اينا عقد نمي كنن

    با تشكر

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5704
    نوشته ها
    645
    تشکـر
    75
    تشکر شده 416 بار در 244 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : با خانواده نامزدم به مشكل برخوردم

    نقل قول نوشته اصلی توسط سميه درويشي نمایش پست ها
    سلام
    خيلي خلاصه تعريف مي كنم.من سه سال با دوستم كه الان نامزدم هست فقط دوست بوديم و با توجه به شرايط كه من و اون از خانوادش و اصول و عقايدي كه داشتن تصميمي واسه ازدواج با هم نداشتيم اما به مرور زمان كه شناختمون روي هم بيشتر شد تصميم گرفتيم كه (اين پيشنهاد از جناب ايشون بود و من هم استقبال كردم ) ازدواج كنيم .بنا بر تصميم آقا مهدي كه نامزد بنده هست ما ارديبهشت سال 92 رو واسه مراسم خواستگاري در نظر گرفتيم و من به خانوادم اعلام كردم كه مهدي مي خواد بياد خواستگاري و اما تو خونه اونا هيچ عكس العمل مثبتي نشون داده نشد و طبق صحبتهاي قبلي و شناخت قبلي كه من از اون خانواده داشتم اين رو يك امر طبيعي تلقي كردم و با همه حرفهايي كه از جانب خانواده خودم شنيدم صبر كردم تا با همه تلاشها و صبوري هاي مهدي و صحبتهاي اوليه خانواده آقا مهدي 16 شهريور 92 به اتفاق خاله ايشون (مهدي ،مادر و خاله)واسه خواستگاري به خونه ما اومدن و در اول مجلس همه چيز خشك و سرد بود و در نهايت به اين كشيده شد كه ما 1ماه با هم باشيم كه مثلا بيشتر همديگر رو بشناسيم كه بعدها متوجه شديم اين يك ماه دليل ديگه داشته .
    خلاصه يك ماه همانا و بعد از يك ماه سه ماه ديگه هم بگذره همانا و خانواده راضي به اومدن مجدد و تكليف روشن كردن نشدن و من و مهدي هم با هم در ارتباط بوديم تا اينكه بلاخره صداي باباي من و فشارهايي كه روي من بود در اومد .و با مهدي صحبت كرد كه اگه قرار هست اين وصلت صورت بگيره بيايد و تمام كنيد والا شما رو به خير و ما رو بسلامت.در اين ميون من و مهدي بلاتكليف بود و خانواده هاي انگار تصميم گيرنده بدون در نظر گرفتن نظر مهدي چرا كه پدر من با اين ازدواج هر چند كم و بيش موافق نبود اما به خاطر من كوتاه اومده بود .تو اون تلفن مهدي از بابام 2 ماه وقت گرفت (كه ماه محرم و صفر شده بود) كه همه چي رو به درستي حل كنه تا همه راضي پا به خونه ما بزارن و فردا به من بي احترامي نشه.
    بعد از گذشت ماه محرم و صفر و نيز 20روز اضافه تر بلاخره خانواده مهدي (پدرومادر) به خواستگاري اومدن و اينبار برخوردها صميمي تر بود و گفتن كه اگه دير شده مي خواستيم به ي سري كارها و برنامه ها برسيم .خلاصه ما 15 اسفند كه انگار سومين مجلس خواستگاري رسمي بود با اومدن 35نفر به خونه ما از جانب اونا مراسم بله برون و نامزدي خيلي خوب برگزار شد.
    اين وسط مهدي خواهري داره كه آمريكا زندگي مي كنه و مهدي و فاطي از بچگي به هم علاقه زيادي داشتن و هميشه حتي الان كه اون يه بچه دار و مهدي بچه فاطي رو شديدا دوست داره با هم هر روز در ارتباط بودن تا زماني كه بحث خواستگاري از من پيش اومد و اين رابطه كم رنگ شد و دليل اصلي اين موضوع هم مخالفت فاطي با ازدواج با من بود و اين وسط من هميشه اصرار داشتم كه مهدي رابطتش رو با فاطي حفظ كنه و از اتفاقهايي كه قرار بيفته تا مشورت و راهنمايي به فاطي بگه اما مهدي اين كار و نكرد و به هر بهونه اي از زير ارتباط مستقيم مثل قبل با فاطي در مي رفت به حدي كه حتي مامان مهدي به من گفت مهدي به فاطي زنگ نمي زنه و فاطي شديدا شاكي هست و بلاخره فاطي رو در جريان قرار دادن كه ما قرار فلان موقع بله برون كنيم .در روز بله برون پدر من پيشنهاد محرميت داد و اونا گفتن كه ما رسم نداريم گفتيم پس عقد صورت بگيره گفتن فاطي قرار فروردين بياد ايران و ما مي خوايم عقد و عروسي رو با هم بگيريم تا خواهرش هست.
    13فروردين فاطي اومد ايران و با استقبال گرمي از ما و هم اون از من مستقر شدن ايران .روز دوم اومدن فاطي مهدي جهت خريد به بيرون رفت و من كه بخاطر اومدن فاطي خونه مهدي اينا بودم اونجا تنها شدم و فاطي و مامان مهدي شروع كردن از بدهكاري هاي مهدي و اينكه ديگران منتظر بودن مهدي با كي ازدواج مي كنه و چي ميشه صحبت كردن .خلاصه اين بار موندن فاطي مثل دفعه هاي قبل نبود و مهدي نمي تونست يا نخواست با فاطي مثل قبل باشه و بيرون بره و يه مدتش با من جهت خريد وسايل عروسي كه قرار بود به زودي برگزار بشه بود و مابقي هم به گردش و بردن بچه فاطي به پارك و ... گذشت .تو اين برنامه ها هم همش من حضور داشتم حتي چند بار من نخواستم برم كه مهدي ناراحت شد .اينجا اينو بگم كه من اصلا از اينكه فاطي با مهدي بيرون بره و با هم باشن ناراحت نيستم و نبودم و اين رو هم بگم كه من از صبح تا 4 بعد اظهر سركار بودم و مهدي ميتونست با فاطي باشه اما نبود.فقط زماني كه شوهر فاطي به مدت 20روز اومد ايران اينا با هم به گردش و تفريح و مهموني اقوام رضا مي رفتن كه شب نشيني هايي كه مهدي 2بار من رو هم برد .و اين بود كه نه فاطي خودش سعي كرد با مهدي باشه و نه مهدي تمايلي داشت.علت رو خودشون بهتر مي دونستن كه يكيش ناراضيتي فاطي از اين وصلت بود و يكي ديگه در جريان كامل روز قرار نگرفتن اتفاقات كه افتاده بود و مهدي شخصا به فاطي نگفته بود.
    در اين ميان پدر فاطي كه بازنشسته شده بود قرار بود از خانه هاي سازماني كه زندگي مي كردن بلند شن و بخاطر فاطي كه دوران بچگي رو اونجا گذرونده بود صبر كرده بودن كه بياد و بره و بعد به خونه اي كه خودشون ساخته بودن و يكي از طبقات الان برادرمهدي كه از مهدي كوچكتر بود و ازدواج كرده بود اونجا زندگي مي كرد .اين ساختمان شامل سه واحد پيلت (زيرزمين)طبقه همكف و بعد طبقه اول بود.
    مهدي بخاطر اينكه پدر و مادرش نخوان توي پيلت زندگي كنن نمي خواست اونجا بره و زندگي كنه و از طرفي هم مي دونست كه برادرش از طبقه بالا بلند بشو نيست در نتيجه به دنبال خونه اجاره ما مي گشتيم تا اينكه يك روز مادر مهدي به من گفت كه پدر ناراحت هست كه شما دنبال خونه هستيد و مي گه چرا وقتي خونه هست مي خوان جاي ديگه برن مردم چي مي گن.و ديگه اينكه گفت مهدي بخاطر لجبازي نمي خواد بياد اونجا مي گه حامد گل خونه رو برداشته.خلاصه من به مامان مهدي گفتم كه خوب مهدي هم بخاطر اينكه مي گه پدر و مادرم يه عمر زحمت كشيدن من به خودم اجازه نمي دم كه برن پايين بشينن و باز راضي نمي شم كه خودمم برم پايين واسه همين مي رم دنبال خونه.
    مادر مهدي به من گفت كه نه شما بياد بريد همكف و نان و قرآن قسم خورد كه من اين چشمم از اون يكي خوشحال تر و اينكه من آرامش و صلح بچه هام برام از همه چي مهمتر هست.و ما 35سال تو خونه سازماني زندگي كرديم الان هم كه ديگه آخر عمرمون هست واسمون فرقي نمي كنه كجا باشيم و ما موافق هستيم كه بريم پايين.
    من هم اين صحبت مامان مهدي رو به مهدي گفتم و مهدي اولش گفت نه و بعد راضي شد كه اين كارو بكنه .دنبال خونه گشتن ما كنسل شد و مراسم كلا عقب افتاد و حتي ما عقد هم نكرديم چون مرداد ماه خونه خالي مي شد و مستاجر ميرفت.
    فاطي بدون حتي تبريك گفتن به ما و حتي كادو دادن به مهدي 15 خرداد از ايران رفت.و مهدي پر از ناراحتي و دلخوري از رفتار فاطي و اين باعث شد كه مهدي تا 10روز سراغي از خواهرش نگيره و اين مساله به خيلي چيزاي ديگه لطمه وارد كرد كه يكيش اين بود كه قرار بود پدر مهدي به مهدي پول بده تا كارش رو مجدد شروع كنه (چون مهدي زماني كه ما نامزد كرده بوديم از شريكش جدا شده بود و دنبال كار خودش بود و قرار بود با پول خودش و پولي كه پدرش قرار بود كمكش كنه بره چين خريد) .پدر با چندين بار قول دادن به مهدي در تاريخهاي مختلف به روز موعد كه 20تير ميشد مهدي رو كشوند حالا بگذريم از اينكه من بارها به مهدي گفته بودم كه مطمئن هست اين پول دستش مياد و گفته بودم كه منتظر كسي نشين و با پول خودت همينجا خريد كن و آروم شروع كن به كار و سهل انگاري هاي خود مهدي در روز موعد آب پاكي روي دست مهدي ريخته شد و پدر گفت از پول خبري نيست و من ندارم بدم .خلاصه مهدي اين وسط موند و يه عالمه فكر كه مي خواست كار كنه پول جمع كنه يه مراسم كوچك بگيره و و و
    تو اين مدت مامان مهدي تمام دلخوريهايي كه از مهدي داشت رو به من مي گفت و همش از دست دادن پول هاي مهدي و كارهايي كه مهدي كرده بود تا سرمايه ش از بين رفته بود و خيلي چيزي مالي ديگه رو بار ها بارها بارها واسه من مي گفت و هر بار مي گفت كه اين حرف و به مهدي بزن و اين كار رو بگو بكننه و من در لفافه به مهدي حرفهاي مامانش رو مي رسوندم تا اينكه يكبار در جريان همين پول كه پدر نداد مامان مهدي گفت كه ما همه مصرف كننده هستيم پدرش نداره و مهدي هم حرفها و درددلهاشو به من مي گفت و از اين شاكي بود كه چطور واسه اومدن فاطي تا رفتنش 7800 ميليون در عرض 2ماه خرج كردن ولي ندارن به من بدن ،من اين حرف مامان مهدي رو به مهدي مستقيم گفتم و گفتم مامانت ناراحت ديگه تموم كن اين بحثا رو خودت رو پاي خودت وايسا .اين حرف از جانب مهدي در ي دعواي خانوادگي به مامان مهدي گفته شد و. سامي (من) به عنوان يه خبرچين مهر روم خورد.
    مهدي 10روز از خونه قهر كرد و رفت خونه مادربزرگش تو اين 10روز من با مامان و باباي مهدي در ارتباط بودم و اونا از مهدي خبر مي گرفتن و من سعي به آشتي دادن اونا كردم و مهدي مي گفت كه هر جور خودم صلاح بدونم كار انجام ميدم و من خانوادم رو بهتر از تو ميشناسم .
    از همه اينا گذشته جاري من كه نازنين اسمش هست با شروع كردن از كادوهايي كه فاطي از اونجا آورده بود سر صحبت و باب دوستي رو با من باز كرد (دوستي كه مهدي هميشه مي گفت از ش دروي كنم) اوايل من اعلام كردم كه از حرف زدن در اين موردها خوشم نمياد و اون گفت كه شما نگو من دلم كه درد داشته باشه مي گم و از اونجايي كه بحث غيبت شيرين هست من هم با اون همسو شدم البته خدايش من 70% خوب ميگفتم 30% بد كه اونم 10% خواهر شوهر بود 10% مادرشوهر و 10% اقوام شوهر و بيشتر هم از بي احترامي هايي كه كرده بودن و كارهايي كه مي خواستن واسه مهدي انجام بدن و ندادن و مخالفتهايي كه با اين ازدواج هنوز داشتن ولي نازنين از اول پاگوشا تا كادوهاي فاطي كه اندازش نبوده و كم بوده اين سري اومدن گفته شد.
    و خيلي وقتا هم كلا حرف خوبي همشون بود و نازي خيلي اصرار داشت كه اين حرفا به گوش هيچ كس نرسه چون يه بار ضايع شده بوده و حرفهايي كه پشت سر خانواده شوهرش گفته بوده به گوش مهدي رسيده بود .ناگفته نمونه كه نازي از نظر مادر شوهر بهترين عروس بود (6سال ازدواج كرده بودن)كه حامد رو باسياست تو دست گرفته و بلد هست زندگي كنه .
    خلاصه ما نازي رو انداختيم جلو كه بره و بحث اين قهر رو باز كنه و مشكل اين خانواده 3نفره كه نمي تونستن با هم حرف بزنن و حل كنه كه در نهايت هم من خودم مهدي رو با يه جعبه شبريني راهي خونه مامانش اينا كردم .ناگفته نمونه 12 تير طبقه همكف كه ما قرار بود ديگه اونجا بشينم خالي شد و نازنين و حامد اين خبر رو به من و مهدي دادن تو همون دوران قهر 10روزه مهدي .من سرويس مبلي كه واسه جهيزيم خريد بودم رو ديگه جاي نداشتم بزارم و اين مصادف شد با خالي شدن خونه و من با يه تلفن به مامان مهدي گفتم كه خونه خالي هست من مبلو يه باره مي بارم اونجا كه ديگه خالي شده و مامان مهدي هيچ مخالفتي نكرد و تبريك گفت و مهدي با دل خوش كه اين خونه ديگه متعلق به ما هست با اجازه گرفتن از پدر من يه سري از وسايل من رو كه همه كارتن شده بود برد اونجا ،توي يكي از دفعاتي كه مهدي وسايل برد ي سري از وسايل خونه خودشون رو اونجا ديد و داداش مهدي گفت كه مستاجر پايين(زيرزمين ) قرار هست 10مرداد بلند بشه و از طرفي سازمان به بابام گفته كه اگه بخاين بيشتر بشينين بايد اجاره بديد و پدر تصميم گرفته كه وسايل رو جمع كنن و توي يكي از اتاقها قرار بدن و تو اين 10 روز بيان خونه ما زندگي كنن (توي حرفاي نازي ناراحتي زيادي از اين 10 روز بود و كلا اينكه مادر شوهر قرار بود بياد پيش عروسي كه خوب بود تو يه ساختمان زندگي كنن و اين دغدغه نازنين تو اين دوسال 3 سالي بود كه تو اين ساختمان مستقر شده بودن و هميشه واسه اين روز ناراحت بوده)
    خلاصه اين وسايل پدر مهدي بهونه اي شد كه مهدي بخواد به فكر پدر و مادرش بيوفته و با حرفايي هم كه من زده بودم موافقت كنه و بره آشتي و اين اتفاق و قهر پايان پذيرفت.
    مهدي و من 15روز دنبال كاغذ ديواري ،لمينت و لوستر و پرده واسه به اصطلاح خونمون بوديم و قرار گذاشته بوديم كه توي همين خونه يه مراسم كوچك بگيريم و بريم سر خونه و زندگيمون و در همين حين هم بارها بارها واسه مامان مهدي با ماشين اسباب كشي كرديم ،اسباب كشي كه خيلييهايي كه دور مامان مهدي بودن حتي تو جابه جا كردن يه استكان هم نيومدن كمكش كنن و عروس خوب كه نازنين باشه همچنان ناراحت از اومدن اينا و به سر نزدن به اينا واسه يه كمك حتي.
    اول مرداد شد و مامان مهدي و پدرش رفتن خونه حامد كه مستقربشن به مدت 10 روز و به 48 ساعت نكشيد كه اينا از اون خونه رفتن خونه مادربزرگ مهدي كه يه زماني مادر مهدي مي گفت اونجا ديونه خونه هست و سه چهارماهه يه بار خودش سر ميزد اين بماند كه نازي با چه سياسيتي اين بنده خدا ها رو كرد با پاي خودشون بيرون بماند كه هيچ كس جز خود مادر مهدي نمي دونن.شب عيد فطر شد و من جهت تبريك عيد فطر به مادر مهدي زنگ زدم بگذريم ا اينكه چقدر از اين تبريك خوشحال شد (كنايه زدما) ما رو گرفت به باد حرف كه من تو اين يك ماه با خودم خيلي كلنجار رفتم و فهميم كه نمي تونم توي زيرزمين زندگي كن حال فرداش قرار بود نصاب كاغذ ديواري كه خود مامان مهدي تحويل گرفته بود بياد و كاغذديواري كنن همه جا رو .خلاصه كه كاخ آرزو و روياهاي من و مهدي كه چقدر واسه زندگي تو اين خونه و حتي وسايلمون رو كجا بچينيم خراب كردن و من هم گفتم كه باشه شما خودتونو ناراحت نكنين من به مهدي مي گم كه بره دنبال خونه و از مادرش اصرار كه نه خوب همون جا (پايين) هم خونه هست بياد همونجا و من كه گفتم من روز اول به شما علت نيومدن مهدي به اونجا رو گفته بودم و شما خودتون راضي بوديد كه ما تو اين طبقه زندگي كنيم .و در نهايت مامان مهدي به من گفت كه شما تو اين جريان دخالت نكن و به مهدي هيچ حرفي نزن تا پدرش بگه و تكليف رو روشن كنن.اون شب مهدي تازه از بندر برگشته بود و مستقيم اومده بود خونه ما و شام مي موند و وقتي ديد من دپرس از اتاق و مكالمه با مادرش اومدم بيرون با كنايه به من گفت رفتي احترام بزاري حالتو گرفتن ، متوجه شد كه من ناراحتم و اصرار كرد كه بگم چي شده و من واسه مهدي توضيح دادم و مهدي عصباني از خانوادش كه چرا حالا گفتن و چرا به حامد نمي گين بلند شه (چون يكي از پيشنهادهاي مهدي اين بوده كه حامد 3سال اونجا نشسته حالا بلند شه بره پايين و سه سال من بشينم و بعد دوباره چرخشي كه حامد قبول نكرده بود) خلاصه مهدي به من گفت سامي اينا نقشه هست و چون مي دونستن تو ميايي به من مي گي عمدا به تو گفتن نگو و حالا من هم اصلا به روي خودم نميارم كه شما حرفي زدي و به كارم ادامه مي دم .
    ببخشيد خيلي طولاني شد اما ديگه آخرش هست يك كمي تحمل كنيد
    فرداي اون روز نصاب اومد و مهدي با همه ذوق و شوقي كه از درون از بين رفته بود به نصاب كمك كرد و من نهار بردم اونجا .عصر همون روز كه ما هنوز توي خونه بوديم و ديگه داشتيم آشغالي كار رو جمع آوري مي كرديم مامام مهدي به من زنگ زد و گفت كه پيغامو رسوندي و من گفتم كدوم پيغام و اون گفت كه مهدي بايد بره پايين و من گفتم خود شما گفتيد حرفي نزنم و من هم نگفتم و مامان مهدي دقيقا حرفي مهدي رو زد و گفت مگه مهدي قسمت نداده كه هر كي هر حرفي زد درموردش بري بهش بگي و من گفتم كه مادر اين حرف حرفي نبود كه من بگم چون توش شر بود و بعد خود شما به من مي گفتيد كه رفته و خبرچيني كرده لطف كنيد خود پدر بهشون بگن و اينجا بود كه مامان مهدي با مهدي تلفني جنگ مفصلي در عرض 20دقيقه كردن و خيلي حرفهايي كه مهدي تو دلش بود رو عنوان كرد كه يكي از اون حرفا ناراضي بودنش نسبت به من هست هنوز و يكي اينكه چرا پدري كه گفته بود پول ندارم به حامد 9ميليون واسه ماشين عوض كردن داده بود در عرض همين 10روز گذشته .
    خلاصه مهدي كه روز قبل از مسافرت بركشته بود و امروزش هم كمك نصاب بود خسته با اين بحث فشارش رفت بالاو راهي بيمارستان شد و سرم و دكتر ،تو اين اوضاع بود كه من بزرگترين اشتباه دوران نامزديم رو (كه البته مهدي ميگه اصلا اشتباه نبوده و احتياج به معذرتي خواهي هم نبوده و فقط از من دفاع كردي )رو انجام دادم و اون اين بود كه واسه مامان مهدي اس ام اس دادم كه (( هر اتفاقي كه واسه مهدي بيفته شما مسئولش هستيد كه اونا راهي بيمارستان كرديد)) .اين اس ام اس من شري شد و بهونه اي شد واسه شروع يك جنگ كه هنوز كه هنوز هست ادامه داره .
    مامان مهدي با اين اس ام اس همون شب ساعت 12.30 به خونه ما اومد كه ثابت بشه بچش رو تخت افتاده و مادر بودنشو ثابت كنه .مادري كه اول گفته بود من آرامش بچه هامو مي خوام و بعد به من گفت كه مشكل خود حامدومهدي هست با خودشون حل كنن و به من ربطي نداره و من نميخوام پايين زندگي كنم.
    خلاصه اون شب كه مامان مهدي تا 2 صبح بالاي سر مهدي نشست و تب مهدي پايين اومد و كلي كنايه هم به من زد كه چرا همچين اس ام اسي دادم و شما هنوز نامزد هستيد و تكليفتون معلوم نيست گذشت نا گفته نمونده من بعد از دادن اون اس ام اس باز معذرت خواهي فرستاد كه ناراحت بود و مجددا وقتي داشتن از خونه ما بيرون مي رفتن معذرت خواهي كردم اما اين معذرت خواهي كلا شنيده نشد.
    فرداي اون روز از مامان مهدي خيري نشد و از پسرش كه شب قبل مريض بود احوالي گرفته نشد و تا عصر كه داماد مهدي اينا آقا رضا شوهر فاطي از امريكا زنگ زد و گفت كه مادرت صبح راهي بيمارستان شده و قلبش كه از قبل هم بيمار بوده درد گرفته و بستري شده.
    مهدي سريع خودشو به بيمارستان رسوند و من از فرداش بجز يكبار كه اونم خيلي سرد پدر با من حرف زد و بدون خداحافظي تلفن قطع شد ديگه نتونستم با اين خانواده ارتباط برقرار كنم و نه ديگه جواب تلفنهاي منو دادن و نه اس ام اس هاي كه فرستادم
    و اين بحث با باز شدن خيلي دلخوريهاي ديگه كه از فاطي شروع شد و به خونه ختم شد هنوز كه هنوز هست ادامه داره و من رو به عنوان يك دختر سياست مدار كه زندگي پسرشون رو به دست گرفته و حتي اجازه نمي ده به خواهرش زنگ بزنه و ديگه اينكه مهدي چشماشو بسته و من رو قبول كرده و حرفهاي منو گوش ميده و با اين حرف كه من جهيزيه م رو زود آوردم كه صاحب اين خونه بشم و خيلي خيلي حرفاي ديگه تو چشم خودشون و بقيه (جز مهدي كه خودش شاهد همه چيز بود و حق رو به من ميداد و ميدونست اونا دارن اشتباه مي كنن)بد كردن .
    و اين موضوعا باعث شد كه مهدي اجازه نده تا روشن شدن موضوع خونه و مستقر شدن حامد و خودش سر جاي خودشون كسي به خونه (طبقه همكف راه پيدا كنه و 40روز به همين منوال اين پدر و مادر بيچاره آواره خونه عموي مهدي و مادربزرگ مهدي سرگردون بودن البته بگم كه من به مهدي گفتم كه پيش پدر و مادرت زندگي كن هر جا اونا رفتن و مهدي از 7 روز هفته 2 روز با اونا بود 3 روز تو خونه اي كه هيچ وسايل رفاهي نداشت و 2 روز خونه ما زندگي كرد و روزها دنبال كار جديد و شبها آواره اين ورو اون ور .
    تا اينكه عموي مهدي كه از پدر مهدي كوچكتر هست به پيشنهاد مهدي و صحبتهايي كه مهدي با اون كرد و خيلي از حقايق رو كه خيلي نمي دونستن رو بازگو كرد جلسه اي برگزار كردن و حامد و مهدي و پدر و مادر به صحبت نشستن و مشخص شد كه حامد خودشو مالك اونجا مي دونه و به پدر و مادر ثابت شد بچه اي كه خودش و خانموش با با ترفندهايي كه زده بودن خيلي چيزا رو از اينا گرفته بودن و مهدي كه فقط بلد داد و بيداد كنه بد عالم به حساب اومده و چهره نازنين كه عروس خوب بود مشخص شد و حرفهايي كه قبل مهدي از نازنين گفته بودن رو واسه پدر و مادرش گفت .تا اينجا واسه عمو و مهدي مشخص شد كه همه اينا كارا و اين اوضاع بهم ريختگي و قهرهاي طولاني كه مادر مهدي با من كرد زير سر فاطي و نازنين و حامد بوده و نازنيني كه قبلا پشت سر فاطي حرف ميزد حالا با هم صميمي شده بودن و خبرهاي داغ اين ماجرا از طريق نازي به فاطي ميرسيد و از اونجاي كه فاطي واسه مامان مهدي خدا هست همه دستورات و حرفاي اونو قبول داره .
    بعد از چندين جلسه نتايج آخر اين شد كه هر دو از اون ساختمان بلند شدن و فقط پدر طبقه همكف باشه و دو طبقه اجاره بدن و خرج خودشون كنن و مهدي با اين پيشنهاد موافقت كرد و پدر و مادر به خونه اي كه زحمت درست كردنشو كشيده بودن راهي شدن و مهدي توي همه كارا بهشون كمك كرد و يه سري از وسايل ما كه اونجا بود رو بار زد و به خونه مادربزرگش انتقال داد.و الان كه چند روز گذشته مشخص شده كه حامد همچنان قصد بلند شدن نداره و جالب اينجاست كه نازنين ديگه به مادر مهدي سر نزد و احوال نگرفت و كلا اين خانواده يه جورايي از هم پاشيد و همه با هم قهرن و مهدي و عموي مهدي مسبب اصلي همه اين جرياناتو فاطي ميدونن و اين بار خاطر مخالف بودن با من و زنگ نزدناي مهدي هست.
    حالا راهنمايي كه من مي خوام اينه كه آيا تو اين اوضاع كه من واقعا واسم سخت هست قهر بودن با كسي كه تازه من با وجود همه اين بي احترامي هايي كه به خودم و بعضي جاها خانوادم شده باز حاضرم به خاطر مهدي و آرامش زندگيم و اينكه روحم رو آزار ندم حاظرم برم پيش مامان مهدي با كادو واسه خونه جديد و حرف بزنم و اونا تمام دلخوريشون رو بگن چون من هميشه معتقد بودم دوري و فرار از يه موضوع هيچ كاري رو پيش نميبره و حرف زدن و برطرف كردن سوء تفاهم ها خيلي بهتر هست.ناگفته نمونه كه من بارها به فاطي روي واتساپ پيغام دادم كه چي شده و بيا با هم مثل دو تا آدم با منطق و تحصيل كرده حرف بزنيم اما اون حتي يه كلمه هم جواب نداده و حالا هم كه مهدي كم و بيش به پيشنهاد خاله مهدي ارتباط برقرار كرده با فاطي باز كاراش رو داره به حامد كه هيچ وقت ازش كاري نمي خواست مي گه در واقع يه جورياي با اونا جور شده و با مهدي مثل قبل نيست اما خوشبختانه حداقل با هم حرف مي زنن.محول مي كنه.
    شما مي گيد من برم پيش مامان مهدي يا نه .آخه مگه تهش چي هست ،اينه كه بگه از خونمون برو بيرون اما من به هدفم فكر مي كنم و اينكه مهدي واسه من ارزش داره و اون متوجه من هست كه هر كاري مي كنم واسه زندگيمون هست
    شايد اين وسط بگيد مهدي چه نقشي داره ؟
    مهدي همه سعي و تلاششو داره مي كنه هر جا كه پشتم حرف بوده دفاع كرده و سعي كرده با آرامش به پدر و مادرش برگرده و با خواهرش ارتباط برقرار كننه كه اوضاع رو به نفع من عوض كنه و در كنارش كارشو كه يه كار خيلي بهتر هست شروع كرده و اميد داره كه موفقتر از قبل مي شه .
    اما پدر من هم كه من و مهدي بهش حق مي ديم كه نگران زندگي من هست داره اذيت مي شه و حرفش اينه كه حداقل بيان عقد كنن و تو اين اوضاع ما نمي دونيم چه جوري اينا رو راضي كنيم كه بياد حرف حداقل عقد بزنن و من هم دوست ندارم مهدي به جايي برسه كه بدون پدرو مادرش بياد محضر .
    حالا شما بگيد من چه كنم.
    اينم بگم من خستگي ناپذيرم
    و حالا پدر من ناراضي از اين موضوع كه چرا اينا عقد نمي كنن

    با تشكر
    سلام


    متاسفانه شما انسانی هستی خیلی توضیحی و تفسیری که کمی کار رو دشوار میکنه.

    عزیز همسر شما از شما عاقلترن!!!! مهم نیست خانواده همسر شما چی میگن مهم اینه که همسر شما چه برداشتی دارن و چقدر به حرف آنها عمل میکنند. که خوشبختانه این کمال عقلی رو دارن

    بهتر اینه که جدا از خانواده همسرتان و به طور مستقل زندگی کنید. زیاد در گیر مسائل فرعی نشید از همسرتون حمایت کنید و اصلا با خانواده ایشان در گیر نشید (یک گوش در....و یه گوش دروازه)

    نه شما و نه همسرتان سعی نکنید که آنها رو درست کنید و اثبات کنید که شما برحقید. به زندگی و روابط بین خودتان بپردازید

    از پدر بخواهید که در مسئله عقد عجله نکنند

    موفق باشید

  3. کاربران زیر از فرشاد1020 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2014
    شماره عضویت
    4062
    نوشته ها
    167
    تشکـر
    60
    تشکر شده 115 بار در 69 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : با خانواده نامزدم به مشكل برخوردم

    خيلي خلاصه تعريف مي كنم؟؟

    من واقعا باورم نمی شود که همه این چیز ها را تایپ کرده باشی
    انگار غیر واقعی هستند
    واقعا نمی شه فهمید که مشکل شما چیه در واقع؟؟الآن فاطی است،،نازی است،،حامد؟؟پدر و مادر نامزدتان،،خانه و ..
    ببین عزیزم چیزی که معلوم است این است که شما باید هر چه زود تر عقد کنی و عروسی گرفتی مختصر یا مفصل مهم نیست،،یک جایی را بگیرید و بروید تویش زندگانی تان را انشاالله به خیر و خوشی آغاز کنید
    دیگر این که شما بنشینید و این همه آدم و رفتار هایشان را تحلیل کنید و دخیلشان کنید توی زندگی و ..اصلا مگر می شود این جوری زندگی کرد..اگر هم تا به حال این طوری بوده اید باید بگویم که از این به بعد جدا باید تجدید نظر بکنی توی رفتارت چون به مشکل بر می خوری حتما و خدای نکرده البته
    موفق باشی


  5. 2 کاربران زیر از سوزان بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6440
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : با خانواده نامزدم به مشكل برخوردم

    مرسي از اينكه جواب منو داديد من اگه توضيح زياد دادم خواستم شما دقيقا بدونيد موضوع از چه قرار هست.
    بازم تشكر مي كنم

  7. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6440
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : با خانواده نامزدم به مشكل برخوردم

    [quote=سوزان;33369]


    آره سوزان جون تايپ كردم كه داشته باشم كه اگه اينجا به نتيجه نرسيدم برم پيش يه مشاور و راهنمايي بخوام چون زندگيم و عشقم واسم خيلي ارزش داره

  8. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6064
    نوشته ها
    190
    تشکـر
    32
    تشکر شده 196 بار در 82 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : با خانواده نامزدم به مشكل برخوردم

    خب سمیه خانوم اول بگم با اینکه این همه تائپ کردی تمام مطالبت رو موبمو خوندم در ضمن چون برام موارد این چنینی تداعی شد کاملا تو ذهنم تصویر سازی کردم شاید باورت نشه ولی حتی تصویر خونه و طبقاتش هم اومده تو ذهنم با اینکه مطلب طولانی نوشتی ولی ازت ممونم که اینقدر با جزئیات کامل یکبار برای همیشه اینجا موضوع رو باز کردی ..حالا هر کی نظری داره ولی من هم به عنوان کسی که رواشناسی رو تحصیل میکنم (البته موضوع شما مسئله حاد روانشناسی نیست)..سیزده ساله ازدواج کردم ..موارد اینچنینی تو زندگی همه ماها هست از جمله من جوابت رو میدم ..خب اول از همه از پدرت شروع کنم که کاملا حق داره .. کاملا ..یعنی من خودم به عنوان یه پدری که دختر داره هر چند کوچولو خودم رو لحظه ای جای ایشون بذارم درنگ نمیکنم در این که بخوام تکلیف دخترم مشخص بشه ..اما در مورد خواهر شوهرتون شاید اشتباه اولیه رو شوهرتون کرد که نمیدونم چرا ولی از همون اول رابطشو با ورود شما با خواهرش خراب کرد میدونید خواهرها هر چند شوهر دار ولی غالبا یه حس خاص و احساس مالیکت نسبت به برادرها دارن مخصوصا خواهر بزرگ تر که رغیب رو حداقل اون اوایل راحت تحمل نمیکنن چه برسه به اینکه جایگاهشون رو به یک باره از دست بدن مهترین بخشش اینه که خواهر شوهرتون از ایران دوره و داره روی حرفهای دیگران مخصوصا جاریتون روی شما قضاوت میکنه که در نتیجه اون چیزی رو از شما میبینه که اونها میخوان ببینه اون دیدار کوتاه عید هم به خاطر رفتارهای شوهرتون مزید بر علت شده که باور کنه ..اما درباره مادر شوهر و پدر شوهرتون ببینید یه ذهنیت اولیه نسبت به شما داشتن که حالا به هر دلیلی یا در نظر گرفتن عروس دیگه که متاسفانه روش غلط مادرهای هم نسلهای ماست و فکر میکردن هنوز عهد عتیقه برای خودشون خیال بافی میکردن چیز دیگه ای برای مهدی تو ذهنشون بوده و بودن شما یه جورائی تو ذوغشون و خیالاتشون خورده ....با چیزهائی که شما گفتی با پیش زمینه قبلی با این حال رفتارشون رو من اگه با شما در مواقعی حتی خوب ندونم ناگزیر بد هم نمیدونم ..پدر شوهرتون هم تقریبا معلومه که تحت تاثیر همسر و اعضای خانواده است و هر وقت همه خوبن اونم خوبه و بالعکس و فرقی براش نداره بقیه خوش باشن اونم خوشه وگرنه جلوی حامد میستاد و نمیرفت خونه مادربزرگ..چیزی که مشخصه ایراد اصلی در پدر و مادر شوهرتون نیست در دو فرزند دیگه است خواهرهم که دوره و از روی اطلاعات رسیده و حسادت خواهری عکس العمل نشون میده ..میمونه حامد و نازی...تا یه حدی دستشون برای بقیه رو شده هست ..ولی میدونید این خونه الان چه مصداقی پیدا کرده ..شده مثل قلعه ای که همه میخوان فتحش کنن..حالا امتیاز حامد چیه ؟؟ سنگر اصلی دستشه یعنی خود خونه ..پس از امتیاز بیشتری برخورداره و قطعا با چیزهائی که شما گفتی از اونجا بلند بشو هم نیست ..مخصوصا که تحت تاثیر همسریه که با سیاست یا بهتر بگم مکر در تلاش برای حفظ جایگاهشه به هر قیمتی ..شما میگی سیاست داره و اینها ولی بدون پدر مادر مهدی هم الان با شرایط ایجاد شده فهمیدن تا حدودی که جریان چیه و به خاطر اینکه حامد بچشونه و اونجا ساکنه نمیتونن عکس العمل خاصی نشون بدون کما اینکه مادرشوهرت میگه من نمیدونم مشکل این دوتاست خودشون حل کنن یه جورائی اعلام بی طرفیه ..در ضمن روالی که بوده همیشه کمک به حامد ..مراسم برای فاطی ..مهدی هم که باید با همه خوب باشه و مجرده این تداعی رو ایجاد کرده که الویت اول اونها هستند که البته حرکات تو این مدت با حامد از جانب پدر و مادر شوهرتون نشون داده که این اولویته داره به سمت بی طرفی میره که این برای شما خوبه ..اما راه حل از نظر من ..ببین شما اول با تعریفهایی که از مهدی کردی و همبستگی که بینتون هست با رعایت مسائل جانبی و شئونات و تبریک عید و سطحی که من از فهم و شعورتون دریافت کردم حیفه که به هر دلیلی شما دوتا زندگیتون دستخوش ناراحتی یا خدای نکرده دستخوش از هم پاشیدگی بشه ..شما باید در زندگی مشترک الویت اولتت خوب بودن شوهرت باشه الویت دوم خوب بودن خانواده اش چون واقعا مهمه و زندگیتون همیشه تحت تاثیر اونها خواهد بود ...حالا ببینید گاهی مردها تحت فشار زیاد عکس العملهای غیر قابل پیش بینی از خودشون نشون میدن مثلا اونها برای عقد پا پیش نمیذارن اون هم تحت فشاره یهوئی این از یه جائی دیگه میزنه بیرون مثلا دیدم تهدید میکنن نه این نه هیچ کی و میرم گم و گور میشم ازین حرفها...پس بهتره حداقل تو این اوضاع مغشوش لااقل فشار روی شوهرتون کمتر باشه ..بعد هم سطح توقع خودتون رو از خانواده شوهرتون بیارید پایین و برای مهدی هم جا بندازید که اونها واقعا ذاتا یکمی به دلایل شرطی شدن قدیم نسبت به اونها چرخش دارن ..و یه جورائی مجبور هستند کما اینکه اگه شما هم اونجا بودی کسی در نهایت که نمیتونست اسباب و اثاثیه رو بریزه تو خیابون و بلندتون کنه ..پس اینو براش جا بندازید که این کعبه امال که براش میجنگی ممکنه ضربات بدتری بهتون بزنه ..تازه فتحشم کنی هم خونه جاری میشی که ممکنه بعدها برات مشکل سازی کنی و خوشی نداره . من اگه جای شما بودم نامزد بودم برای اینکه هنوز عقد کرده نیستم و هر اتفاقی با احتمال خیلی کم حتی ممکنه بیافته و خدای نکرده این عقد شدن رو تحت تاثیر قرار بده بدون فشار از راهش سعی میکردم تنش رو کمی کم کنم ..به دیدن خانواده شوهرم میرفتم البته خیلی هم خودمو حقیر و کوچیک جلوه نمیدادم..میذاشتم حرفهاشونو بزنن جوری رفتار نمیکردم که آره شما درست میگی و همه اینها تقصیر منه از خودم دفاع میکردم ولی بدون بحث وجدل و اگه داشت متشنجش میشد اوضاع من کوتاه می اودمدم ..اطمینان خاطر میدادم که واقعا علاقه مندم که رابطه برقرار بمونه ..خیلی پیگیر خواهر شوهرم نمیشدم ولی چون برای مادر و پدر شوهرم مهمه سوری و نمایشی مثلا تلفنی از خونه حالی ازش میپرسیدم ..کلا با خانواده حامد با احترام و بدون ذره ای روابط نزدیک صمیمی (لااقل فعلا ) ارتباطمو ادامه میدادم ..در نهایت به زندگی تو اون پیلوت رضایت میدادم به چند دلیل ..اولا که این جنگ بدون فتحه حتی اگه اونها رو بلند کنید و راضیشون کنی برن پائین شما بری اون وسط برای شما و شوهرتون مخصوصا اون یه جوری عذاب وجدانه کما اینکه خودشون هم ول کن شما نیستند ..دوما در شرایطی نیستید که برید خونه بگیرید چون شوهرتون از لحاظ سرمایه ای عقب میافته و همیشه اول کار تاثیر چند برابری بر روی شغل آدمها داره ..سوما خیلی از طرز فکرهای غلط در مورد شما با دیدن پذیرفتن این موضوع از جانب شما رفع میشه و میفهمن اون که برای آرامش خانواده کوتاه اومده شمائی ..چهارما از نظر من موندن تو این خونه ای که که تحت تسلط جاریتون و برادر شوهرتونه در بلند مدت براتون میتونه مشکل ساز باشه برای یه مدت کوتاه برای جمع کردن سرمایه روش حساب باز کنید و خودتون و شوهرتون رو مجاب کنید که این شرایط موقتیه و واقعا برنامه بریزید که وقتی قوی تر شدید از لحاظ مادی این خونه رو با آرامش ترک کنید و زندگیتونو ادامه بدید ..در نهایت اولین شخصی که براش باید این چیزها رو تحمل کنید با همین متنی که نوشتید از نظر من ارزششو داره خودتون هم که آدمی فهیم به نظرم رسیدید ..اگه سوال بود در خدمتم
    امضای ایشان
    وقتی خدا کاری برات انجام میده تو به توانائی های خدا اطمینان داری و هنگامی که کاری برات انجام نمیده خدا به توانائی های تو اطمینان داره ....
    .................................................. ...............
    1- برای تشکر از پست مورد نظرتون از کلید تشکر استفاده کنید (سپاس نشانه قدرشناسی شماست )
    2- برای متوجه شدن کاربر از ادامه داشتن بحث پست مورد نظر رو نقل قول بگیرید
    3- جداً از دادن جوابهای طنز و مسخره کردن کاربر و یا دادن جوابهای بدون تفکر حاوی مطالبی همراه با شدت عمل پرهیز کنید ..

  9. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6440
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : با خانواده نامزدم به مشكل برخوردم

    [QUOTE=babak;33444]
    سلام آقا بابك
    عالي بود عالي
    مرسي از اينكه حرفامو كامل خونديد و كامل جواب داديد
    من تقريبا كارهايي كه شما گفتيد رو انجام دادم مثلا به خواهر شوهرم پيام دادم و ازش خواستم كه با هم حرف بزنيم و گفتم كه من اصلا دوست ندارم مهدي رو از شما بگيرم و اين تصور غلط هست و خيلي حرفهاي ديگه كه رو هر كسي تاثير مي تونست داشته باشه الا فاطي كه هنوز هيچ جوابي به من نداده.
    دوم بارها به مهدي گفتم كه من خودم حاضر نيستم توي خونه اي كه قبلا مال كس ديگه بوده(حامد و نازي) زندگي كنم كه فردا چشمشون دنبال اونجا باشه و آرامش ما از بين بره و بارها گفتم كه كوتاه بياد و اين جنگ و تمام كنه و به پايين رفتن كه از همون اولشم من راضي بودم راضي بشه
    درباره پدر شوهرم كاملا درست شناختيدش چون مديريت خونه بخاطر شغل ماموريتي پدرشوهرم كاملا هميشه درست مادر مهدي بود و طبيعتا ايشان هيچ وقت دخالتي توي امور نداشتن و ندارن درباره .در رابطه با ارتباط برقرار كردن با خانواده شوهر كه نمونش مادرش هست من به مهدي گفتم كه فايده اي نداره كه من اينجا و اونا اونجا نشستيم بدون حرف زدن و همچنان ذهنها خراب حتي موقعي كه ديگه الان يك هفتس كه به واحد يك رفتن و مستقر شدم به مهدي گفتم كه بزار تا بيام و زنگ بزنم كه حتي به بهانه كمك كردن توي وسايل مرتب كردن هم كه شده ارتباط برقرار كنم اما ايشان گفتن كه صبر كنم چون الان صلاح نيست اما من يك اس ام اس تبريك منزل جديد و آرزوي شادي واسه مادر مهدي فرستادم كه توقع جواب هم نداشتم و نداد اما من لازم دونستم اين كار رو بكنم
    اين وسط مي مونه مهدي و فشار از همه طرف كه من واقعا سعي كردم همه جا باهاش باشم حتي به خانواده خودم گفتم كه اينها بايد اول مشكل تو خودشون رو حل كنن بعد حرف از عقد زده بشه كما اينكه پدر من با عموي مهدي در اين رابطه صحبت كرده و ايشون گفتن كه با خانواده و مهدي در اين رابطه صحبت مي كنن و تكليف رو روشن مي كنن.
    من با صحبتهاي شما كاملا موافق هستم و حتما به مهدي مي گم و نظر شما رو واسش مي خونم چون به مهدي گفتم كه ما از بيرون بايد مشاوره بگيريم تا بتونيم بهتر بينيم و تصميم بگيريم.
    بازم تشكر مي كنم و براتون آرزوي موفقيت و شادكامي رو دارم
    واسم دعا كنيد كه منم برم سر زندگيم چون من و مهدي خيلي بدنبال آرامش توي خونه خودمون هستيم.

  10. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6064
    نوشته ها
    190
    تشکـر
    32
    تشکر شده 196 بار در 82 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : با خانواده نامزدم به مشكل برخوردم

    [quote=سميه درويشي;33624]
    نقل قول نوشته اصلی توسط babak نمایش پست ها
    سلام آقا بابك
    عالي بود عالي
    مرسي از اينكه حرفامو كامل خونديد و كامل جواب داديد
    من تقريبا كارهايي كه شما گفتيد رو انجام دادم مثلا به خواهر شوهرم پيام دادم و ازش خواستم كه با هم حرف بزنيم و گفتم كه من اصلا دوست ندارم مهدي رو از شما بگيرم و اين تصور غلط هست و خيلي حرفهاي ديگه كه رو هر كسي تاثير مي تونست داشته باشه الا فاطي كه هنوز هيچ جوابي به من نداده.
    دوم بارها به مهدي گفتم كه من خودم حاضر نيستم توي خونه اي كه قبلا مال كس ديگه بوده(حامد و نازي) زندگي كنم كه فردا چشمشون دنبال اونجا باشه و آرامش ما از بين بره و بارها گفتم كه كوتاه بياد و اين جنگ و تمام كنه و به پايين رفتن كه از همون اولشم من راضي بودم راضي بشه
    درباره پدر شوهرم كاملا درست شناختيدش چون مديريت خونه بخاطر شغل ماموريتي پدرشوهرم كاملا هميشه درست مادر مهدي بود و طبيعتا ايشان هيچ وقت دخالتي توي امور نداشتن و ندارن درباره .در رابطه با ارتباط برقرار كردن با خانواده شوهر كه نمونش مادرش هست من به مهدي گفتم كه فايده اي نداره كه من اينجا و اونا اونجا نشستيم بدون حرف زدن و همچنان ذهنها خراب حتي موقعي كه ديگه الان يك هفتس كه به واحد يك رفتن و مستقر شدم به مهدي گفتم كه بزار تا بيام و زنگ بزنم كه حتي به بهانه كمك كردن توي وسايل مرتب كردن هم كه شده ارتباط برقرار كنم اما ايشان گفتن كه صبر كنم چون الان صلاح نيست اما من يك اس ام اس تبريك منزل جديد و آرزوي شادي واسه مادر مهدي فرستادم كه توقع جواب هم نداشتم و نداد اما من لازم دونستم اين كار رو بكنم
    اين وسط مي مونه مهدي و فشار از همه طرف كه من واقعا سعي كردم همه جا باهاش باشم حتي به خانواده خودم گفتم كه اينها بايد اول مشكل تو خودشون رو حل كنن بعد حرف از عقد زده بشه كما اينكه پدر من با عموي مهدي در اين رابطه صحبت كرده و ايشون گفتن كه با خانواده و مهدي در اين رابطه صحبت مي كنن و تكليف رو روشن مي كنن.
    من با صحبتهاي شما كاملا موافق هستم و حتما به مهدي مي گم و نظر شما رو واسش مي خونم چون به مهدي گفتم كه ما از بيرون بايد مشاوره بگيريم تا بتونيم بهتر بينيم و تصميم بگيريم.
    بازم تشكر مي كنم و براتون آرزوي موفقيت و شادكامي رو دارم
    واسم دعا كنيد كه منم برم سر زندگيم چون من و مهدي خيلي بدنبال آرامش توي خونه خودمون هستيم.
    خواهش میکنم وظیفه بود
    عرض کرده بودم که فعلا خواهر شوهرو بیخیال بشید تا اول رابطه بامادر شوهرتون اوکی بشه بعد برای دلخوشی مادرشوهرتون تلفنی که ایشون نتونه رد کنه و جواب نداده باهاش حرف بزنید که دل این بنده خدا خوش باشه ...برای منزل هم خوبه که با پائین بودن مشکلی نداری و بدون فشار و با آرامش و دلایل قانع کننده سعی کن مهدی رو آرومش کنی و راضی ...خب دلیل اینکه بهتون گفته فعلا عکس العملی نشون ندی و صلاح نیست احتمالا با توجه به وضع اونجا و جوی که علیه شماست یه همچین نظری داره ..اگه عموشون تسلطی داره که بتونه روی اونها تاثیر بذاره خوبه که با واسطه باهاشون ارتباط داشته باشید که از سمت اونها باشه ..یه جورائی امتیاز مثبت محسوب میشه ...پیام تبریک و این چیزهای جزئی مثبت رو هر چند به حساب موذی بودن شما بذارن که داری جلوی پسرشون نمایش میدی ولی در کل بد هم نیست ...در اعماق ذهنشون ممکنه تاثیر مثبت هم بذاره ..به خانوادتون در راستای حمایت از مهدی چیز خاصی نگید نشون بدید که پشت سرش هستید ولی راهکار خیلی ارائه ندید چون خدای نکرده اگه چیزی این وسط خراب بشه تهش خودتون رو مقصر میدونن که نذاشتید حرکت مثبتی برای زندگی شما انجام بدن ولی به شوهرتون بگید که همیشه و همه جا حتی در برابر خانواده خودتون حامیش هستید ...انشاله که شما هم موفق باشید و سربلند و به زودی در کنار شوهرتون زندگی کنید ..ولی سمیه خانوم من یه موضوعی رو فقط از جانب شما (و خانواده شما)در نظر میگیرم و میگم و اینکه درسته نباید فشار روی شوهرتون برای عقد بیارید ولی اصلا و به هیچ عنوان از الویتهای اولتون خارجش نکنید ..دوست ندارم که کما قبلا زیر پوستی عنوان شده این بار علنی و با فشار بیش از حد به شوهرتون اعلام بشه که سمیه اصلا عقد کرده ات نیست و این حرفها...کلا چه حقی توی زندگیت داره؟این موضوع در سایه عشق زیادتون به مهدی قرار نگیره که اگه عشق بادوام و همیشگی و رسمی میخواهید این خیلی مهمه برای شروع مخصوصا با جو متشنجی که الان هست ...
    امضای ایشان
    وقتی خدا کاری برات انجام میده تو به توانائی های خدا اطمینان داری و هنگامی که کاری برات انجام نمیده خدا به توانائی های تو اطمینان داره ....
    .................................................. ...............
    1- برای تشکر از پست مورد نظرتون از کلید تشکر استفاده کنید (سپاس نشانه قدرشناسی شماست )
    2- برای متوجه شدن کاربر از ادامه داشتن بحث پست مورد نظر رو نقل قول بگیرید
    3- جداً از دادن جوابهای طنز و مسخره کردن کاربر و یا دادن جوابهای بدون تفکر حاوی مطالبی همراه با شدت عمل پرهیز کنید ..

  11. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2014
    شماره عضویت
    4062
    نوشته ها
    167
    تشکـر
    60
    تشکر شده 115 بار در 69 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : با خانواده نامزدم به مشكل برخوردم

    [QUOTE=سميه درويشي;33376]
    نقل قول نوشته اصلی توسط سوزان نمایش پست ها


    آره سوزان جون تايپ كردم كه داشته باشم كه اگه اينجا به نتيجه نرسيدم برم پيش يه مشاور و راهنمايي بخوام چون زندگيم و عشقم واسم خيلي ارزش داره
    البته که همین طوره،،اگر غیر از این باشه بده
    پس دقیقا به همین خاطر سعی کن زندگیت را شبیه داستان های فهیمه رحیمی نکنی،،پر از آدم ها و شخصیت های نه چندان تاثیر گذار
    هر چه سریع تر عقد کن و سعی کن با گذر زمان همه چیز را رو به راه کنی
    پیش مشاور هم بروی در نهایت همین رو بهت می گه حالا با جزئیات و تفصیل بیشتر
    موفق باشی

  12. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6440
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : با خانواده نامزدم به مشكل برخوردم

    مرسي گلم همچنين

  13. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6440
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : با خانواده نامزدم به مشكل برخوردم

    [QUOTE=babak;33639][quote=سميه درويشي;33624]

    حرفاتون كاملا درست و منطقي هست .همه سعي و تلاش خودمو مي كنم كه طوري برم جلو كه همه رو دوباره جذب كنم و به موفقيت برسم
    ممنون

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد