نوشته اصلی توسط
arameshh
سلام بزرگوار. خدا قوت.
نمی دونم چجوری باید شروع کنم نمی دونم چطوری از روی این نوشته ها گذر می کنید. یا اینکه آیا اینجا می تونه راهنمایی واسه ما باشه یا نه؟
یا شما بزرگواری که در حال خوندن این متن هستی آیا درگیر مشکلات خودشه وصرفا پاسخی سطحی می ده یا نه یا سعی می کنه مخاطب رو بفهمه؟
با همه این آیاهایی که وجود داره حرفم رو می گم. شاید چراغی بر مسیر راهم باشه. و من شاهد بندگان صالح خدا.
از دوران کودکی خیلی اجتماعی نبودم به ذره کمرو. که البته جوخانواده بعضی مواقع بیشترش هم می کرد. تا اینکه در سن 11-12 سالگی به خاطر یه سری مسایل روانی احساس کردم زبونم می گیره (لکنت زبان).
این لکنت زبان همین طور رفته رفته بیشتر می شد تا جایی که دیگه به واقع فهمیدم که زبونم می گیره. تو مدرسه باهمه رابطه برقرار نمی کردم و بیشتر با آدمای بی آزار و بی سرو و صدا دوست می شدم. احساس می کردم نسبت به بقیه طرز فکرم فرق می کنه.
خلاصه همین کمرو بودن و اینکه سعی می کردم لکنت زبانم رو مخفی نگه دارم و تفاوت طرز فکر و هچنین حساسیت بیش از حد خانواده زمینه ساز شد تا فرد منزوی بشم.
تا جایی که حتی دیگه از دوستان دوران تحصیلی هیچکس رو ندارم و میشه گفت تنها.
که به دانشگاه رفتم و دو سال کاردانی روابطم نسبت به دوران دبیرستان و راهنمایی بهتر شد. ولی نه اون اندازه که خوب باشه. خوب نگاهم کم کم نسبت به زندگی عوض می شد.
طوری بودم که با ادم های تو کلاس یا هم اتاقی خوابگاه می تونستم رابطه برقرار کنم اما با ادمایی که خارج از اینها بودم نه. خیلی سخت.
و چون که مستاجر بودیم و خونمون رو عوض می کردیم هیچ وقت نمی تونستم با همسایه ها رابطه خوبی برقرار کنم. شاید بعضی مواقع در حد سلام. ادمی بودم تو لاک خودم.
که دوران کارشناسی رو شروع کردم و نسبت به سایر زمان ها ارتباط بهتری با دوستان و غیره داشتم. ولی باز هم در ارتباط و دوست شدن با ادمای بیرون از کلاس و اتاق خوابگاه احساس شکست می کردم.
تو این دوران روی خودم کار کردم تا بتونم بدون لکنت حرف بزنم. و تا یه جاهایی موفق شدم. سعی کردم دیدم رو نسبت به چبزایی که داشتم تغیر بدم (مثل خود کم بینی. ترس.) و خدا رو شکر موفق بودم و بهتر حرف می زنم. و ترسم نسبت به صحبت کردن خیلی کم شده شاید نزدیک صفر.
ولی هنوز هست. بعضی مواقع هم بیشتر می شه.
تا جایی که الان دیگه دارم فارغ التحصیل می شم. و من دوستان خوبی پیدا کردم حالا شاید کم.
ولی زمانی که به خونه برگشتم (دانشگاه شمال بودم که به منزلمون در تهران اومدم) احساس تنهایی می کنم. و چشامو باز که می کنم هیچ دوستی ندارم. با همسایه ها در حد سلام.
4 سالی هست که خونمون رو عوض نکردیم و همون محله قدیمی هستیم. با این که از اون حالت گوشه گیری و کمرویی بیرون اومدم و چون قبلا رابطه خوبی با همسایه ها نداشتم و اینکه نمی دونم تو این چهار سال چه طرز فکری نسبت به من دارن، منو اذیت می کنه و نمی دونم چطوری می تونم رابطه خوبی باهاشون داشته باشم و دوست شم. همین.
نمی دونم چطوری باید آغازگر رابطه بود و اون احساس که شاید پذیرفته نشم هم کمی اذیتم می کنه.
خلاصه احساس تنهایی و نداشتن دوستی توی زندگی نا ارومم می کنه. نمی دونم باید از کجا باید شروع کرد.
البته الان تو محیط هایی که مجبور به برقراری رابطه می شه مثل کلاس، محل کار و... می تونم رابطه خوبی برقرار کنم.
این اولین باری هستش که حرفای دلم رو می زنم. شاید بزرگواری شنید.
کاش به این باور برسیم که خدا هست و تنها نیستیم.
دوستون دارم.