نمایش نتایج: از 1 به 10 از 10

موضوع: رابطه و دوستی

1236
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6495
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    492
    تشکر شده 306 بار در 164 پست
    میزان امتیاز
    10

    Exclamation رابطه و دوستی

    سلام بزرگوار. خدا قوت.
    نمی دونم چجوری باید شروع کنم نمی دونم چطوری از روی این نوشته ها گذر می کنید. یا اینکه آیا اینجا می تونه راهنمایی واسه ما باشه یا نه؟
    یا شما بزرگواری که در حال خوندن این متن هستی آیا درگیر مشکلات خودشه وصرفا پاسخی سطحی می ده یا نه یا سعی می کنه مخاطب رو بفهمه؟
    با همه این آیاهایی که وجود داره حرفم رو می گم. شاید چراغی بر مسیر راهم باشه. و من شاهد بندگان صالح خدا.
    از دوران کودکی خیلی اجتماعی نبودم به ذره کمرو. که البته جوخانواده بعضی مواقع بیشترش هم می کرد. تا اینکه در سن 11-12 سالگی به خاطر یه سری مسایل روانی احساس کردم زبونم می گیره (لکنت زبان).
    این لکنت زبان همین طور رفته رفته بیشتر می شد تا جایی که دیگه به واقع فهمیدم که زبونم می گیره. تو مدرسه باهمه رابطه برقرار نمی کردم و بیشتر با آدمای بی آزار و بی سرو و صدا دوست می شدم. احساس می کردم نسبت به بقیه طرز فکرم فرق می کنه.
    خلاصه همین کمرو بودن و اینکه سعی می کردم لکنت زبانم رو مخفی نگه دارم و تفاوت طرز فکر و هچنین حساسیت بیش از حد خانواده زمینه ساز شد تا فرد منزوی بشم.
    تا جایی که حتی دیگه از دوستان دوران تحصیلی هیچکس رو ندارم و میشه گفت تنها.
    که به دانشگاه رفتم و دو سال کاردانی روابطم نسبت به دوران دبیرستان و راهنمایی بهتر شد. ولی نه اون اندازه که خوب باشه. خوب نگاهم کم کم نسبت به زندگی عوض می شد.
    طوری بودم که با ادم های تو کلاس یا هم اتاقی خوابگاه می تونستم رابطه برقرار کنم اما با ادمایی که خارج از اینها بودم نه. خیلی سخت.
    و چون که مستاجر بودیم و خونمون رو عوض می کردیم هیچ وقت نمی تونستم با همسایه ها رابطه خوبی برقرار کنم. شاید بعضی مواقع در حد سلام. ادمی بودم تو لاک خودم.
    که دوران کارشناسی رو شروع کردم و نسبت به سایر زمان ها ارتباط بهتری با دوستان و غیره داشتم. ولی باز هم در ارتباط و دوست شدن با ادمای بیرون از کلاس و اتاق خوابگاه احساس شکست می کردم.
    تو این دوران روی خودم کار کردم تا بتونم بدون لکنت حرف بزنم. و تا یه جاهایی موفق شدم. سعی کردم دیدم رو نسبت به چبزایی که داشتم تغیر بدم (مثل خود کم بینی. ترس.) و خدا رو شکر موفق بودم و بهتر حرف می زنم. و ترسم نسبت به صحبت کردن خیلی کم شده شاید نزدیک صفر.
    ولی هنوز هست. بعضی مواقع هم بیشتر می شه.
    تا جایی که الان دیگه دارم فارغ التحصیل می شم. و من دوستان خوبی پیدا کردم حالا شاید کم.
    ولی زمانی که به خونه برگشتم (دانشگاه شمال بودم که به منزلمون در تهران اومدم) احساس تنهایی می کنم. و چشامو باز که می کنم هیچ دوستی ندارم. با همسایه ها در حد سلام.
    4 سالی هست که خونمون رو عوض نکردیم و همون محله قدیمی هستیم. با این که از اون حالت گوشه گیری و کمرویی بیرون اومدم و چون قبلا رابطه خوبی با همسایه ها نداشتم و اینکه نمی دونم تو این چهار سال چه طرز فکری نسبت به من دارن، منو اذیت می کنه و نمی دونم چطوری می تونم رابطه خوبی باهاشون داشته باشم و دوست شم. همین.
    نمی دونم چطوری باید آغازگر رابطه بود و اون احساس که شاید پذیرفته نشم هم کمی اذیتم می کنه.
    خلاصه احساس تنهایی و نداشتن دوستی توی زندگی نا ارومم می کنه. نمی دونم باید از کجا باید شروع کرد.
    البته الان تو محیط هایی که مجبور به برقراری رابطه می شه مثل کلاس، محل کار و... می تونم رابطه خوبی برقرار کنم.

    این اولین باری هستش که حرفای دلم رو می زنم. شاید بزرگواری شنید.
    کاش به این باور برسیم که خدا هست و تنها نیستیم.
    دوستون دارم.

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6449
    نوشته ها
    38
    تشکـر
    4
    تشکر شده 10 بار در 8 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : رابطه و دوستی

    نقل قول نوشته اصلی توسط arameshh نمایش پست ها
    سلام بزرگوار. خدا قوت.
    نمی دونم چجوری باید شروع کنم نمی دونم چطوری از روی این نوشته ها گذر می کنید. یا اینکه آیا اینجا می تونه راهنمایی واسه ما باشه یا نه؟
    یا شما بزرگواری که در حال خوندن این متن هستی آیا درگیر مشکلات خودشه وصرفا پاسخی سطحی می ده یا نه یا سعی می کنه مخاطب رو بفهمه؟
    با همه این آیاهایی که وجود داره حرفم رو می گم. شاید چراغی بر مسیر راهم باشه. و من شاهد بندگان صالح خدا.
    از دوران کودکی خیلی اجتماعی نبودم به ذره کمرو. که البته جوخانواده بعضی مواقع بیشترش هم می کرد. تا اینکه در سن 11-12 سالگی به خاطر یه سری مسایل روانی احساس کردم زبونم می گیره (لکنت زبان).
    این لکنت زبان همین طور رفته رفته بیشتر می شد تا جایی که دیگه به واقع فهمیدم که زبونم می گیره. تو مدرسه باهمه رابطه برقرار نمی کردم و بیشتر با آدمای بی آزار و بی سرو و صدا دوست می شدم. احساس می کردم نسبت به بقیه طرز فکرم فرق می کنه.
    خلاصه همین کمرو بودن و اینکه سعی می کردم لکنت زبانم رو مخفی نگه دارم و تفاوت طرز فکر و هچنین حساسیت بیش از حد خانواده زمینه ساز شد تا فرد منزوی بشم.
    تا جایی که حتی دیگه از دوستان دوران تحصیلی هیچکس رو ندارم و میشه گفت تنها.
    که به دانشگاه رفتم و دو سال کاردانی روابطم نسبت به دوران دبیرستان و راهنمایی بهتر شد. ولی نه اون اندازه که خوب باشه. خوب نگاهم کم کم نسبت به زندگی عوض می شد.
    طوری بودم که با ادم های تو کلاس یا هم اتاقی خوابگاه می تونستم رابطه برقرار کنم اما با ادمایی که خارج از اینها بودم نه. خیلی سخت.
    و چون که مستاجر بودیم و خونمون رو عوض می کردیم هیچ وقت نمی تونستم با همسایه ها رابطه خوبی برقرار کنم. شاید بعضی مواقع در حد سلام. ادمی بودم تو لاک خودم.
    که دوران کارشناسی رو شروع کردم و نسبت به سایر زمان ها ارتباط بهتری با دوستان و غیره داشتم. ولی باز هم در ارتباط و دوست شدن با ادمای بیرون از کلاس و اتاق خوابگاه احساس شکست می کردم.
    تو این دوران روی خودم کار کردم تا بتونم بدون لکنت حرف بزنم. و تا یه جاهایی موفق شدم. سعی کردم دیدم رو نسبت به چبزایی که داشتم تغیر بدم (مثل خود کم بینی. ترس.) و خدا رو شکر موفق بودم و بهتر حرف می زنم. و ترسم نسبت به صحبت کردن خیلی کم شده شاید نزدیک صفر.
    ولی هنوز هست. بعضی مواقع هم بیشتر می شه.
    تا جایی که الان دیگه دارم فارغ التحصیل می شم. و من دوستان خوبی پیدا کردم حالا شاید کم.
    ولی زمانی که به خونه برگشتم (دانشگاه شمال بودم که به منزلمون در تهران اومدم) احساس تنهایی می کنم. و چشامو باز که می کنم هیچ دوستی ندارم. با همسایه ها در حد سلام.
    4 سالی هست که خونمون رو عوض نکردیم و همون محله قدیمی هستیم. با این که از اون حالت گوشه گیری و کمرویی بیرون اومدم و چون قبلا رابطه خوبی با همسایه ها نداشتم و اینکه نمی دونم تو این چهار سال چه طرز فکری نسبت به من دارن، منو اذیت می کنه و نمی دونم چطوری می تونم رابطه خوبی باهاشون داشته باشم و دوست شم. همین.
    نمی دونم چطوری باید آغازگر رابطه بود و اون احساس که شاید پذیرفته نشم هم کمی اذیتم می کنه.
    خلاصه احساس تنهایی و نداشتن دوستی توی زندگی نا ارومم می کنه. نمی دونم باید از کجا باید شروع کرد.
    البته الان تو محیط هایی که مجبور به برقراری رابطه می شه مثل کلاس، محل کار و... می تونم رابطه خوبی برقرار کنم.

    این اولین باری هستش که حرفای دلم رو می زنم. شاید بزرگواری شنید.
    کاش به این باور برسیم که خدا هست و تنها نیستیم.
    دوستون دارم.
    سلام..نمیدونم من اشتباه برداشت کردم یا همینجوریه....شاید تو خودتو باور نداری...اعتماد ب نفست پایینه...

    برای لکنت زبانت تاحالا از کلاس های مربوطه استفاده کردید؟؟

  3. کاربران زیر از trouble بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6459
    نوشته ها
    1,228
    تشکـر
    5,007
    تشکر شده 3,611 بار در 1,092 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : رابطه و دوستی

    سلام دوست خوبم ، خوشحالم که اومدی اینجا و حرفاتو زدی
    اینکه تونستی تو این چند سال به خودت کمک کنی که توی برقراری ارتباطات اجتماعی اینقدر پیشرفت کنی عالیه، نشون میده روز به روز میتونی بهتر از اینم بشی
    برای شروع رابطه و دوستی کافیه فقط این خط قرمز بزرگی که دور خودت کشیدی را پاک کنی
    طرز تفکرت را عوض کن ببین چجوری همه چیزی یرات عوض میشه

    1. این فکرو که چون با بقیه متفاوتی پس پذیرفته نمیشی را از خودت دور کن، هرکس شخصیت منحصر به فرد خودشو داره که در جای خودش باارزش و قابل احترامه
    2. عمرتو با فکر کردن به اینکه بقیه در موردت چی فکر میکنن تباه نکن، راه خودتو برو و زندگی خودتو بساز
    3. در آخر اینو هم درنظر داشته باش که به هیچ وجه لزومی نداره که توسط همه پذیرفته بشی، شاید یه نفر دوستای کمی داشته باشه ولی همون چند تا دوست ارزششون از هزار نفر دیگه بیشتر باشه
    موفق باشی

  5. کاربران زیر از naghme بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5400
    نوشته ها
    698
    تشکـر
    99
    تشکر شده 657 بار در 378 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : رابطه و دوستی

    خب شما با تجربه ای که از دوران دانشگاه دارید میتونید ارتباط برقرار کنید

    و الان فقط سد تلقین جلوی راه شماست ، و شما چون در محیط قبلی قرار گرفتی این حالت رو داری تجربه میکنی

    شما وقتی در جمع بودی از شور و حرارت خوبی داشتی ...پس باید این حالتو در جمع پیدا کنی

    مثل ثبت نام در گروه های گوه نوردی و پیاده روی که در یک گروه دسته جمعی حرکت میکنید و میتونید براشون مفید باشی

    و کارهایی رو در گروه به عهده بگیری و از این انزوا بیرون بیای ...

    اینطوری میتونی اون بند هایی رو که با تلقین به دست و پای خودت بستی رو باز کنی ...

    و تمرین کن و شعر حفظ کن و با صدای بلند برای خودت جلوی آینه بخون تا این خجالت در تو شکسته بشه


  7. کاربران زیر از Bita moein بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6064
    نوشته ها
    190
    تشکـر
    32
    تشکر شده 196 بار در 82 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : رابطه و دوستی

    نقل قول نوشته اصلی توسط arameshh نمایش پست ها
    سلام بزرگوار. خدا قوت.
    نمی دونم چجوری باید شروع کنم نمی دونم چطوری از روی این نوشته ها گذر می کنید. یا اینکه آیا اینجا می تونه راهنمایی واسه ما باشه یا نه؟
    یا شما بزرگواری که در حال خوندن این متن هستی آیا درگیر مشکلات خودشه وصرفا پاسخی سطحی می ده یا نه یا سعی می کنه مخاطب رو بفهمه؟
    با همه این آیاهایی که وجود داره حرفم رو می گم. شاید چراغی بر مسیر راهم باشه. و من شاهد بندگان صالح خدا.
    از دوران کودکی خیلی اجتماعی نبودم به ذره کمرو. که البته جوخانواده بعضی مواقع بیشترش هم می کرد. تا اینکه در سن 11-12 سالگی به خاطر یه سری مسایل روانی احساس کردم زبونم می گیره (لکنت زبان).
    این لکنت زبان همین طور رفته رفته بیشتر می شد تا جایی که دیگه به واقع فهمیدم که زبونم می گیره. تو مدرسه باهمه رابطه برقرار نمی کردم و بیشتر با آدمای بی آزار و بی سرو و صدا دوست می شدم. احساس می کردم نسبت به بقیه طرز فکرم فرق می کنه.
    خلاصه همین کمرو بودن و اینکه سعی می کردم لکنت زبانم رو مخفی نگه دارم و تفاوت طرز فکر و هچنین حساسیت بیش از حد خانواده زمینه ساز شد تا فرد منزوی بشم.
    تا جایی که حتی دیگه از دوستان دوران تحصیلی هیچکس رو ندارم و میشه گفت تنها.
    که به دانشگاه رفتم و دو سال کاردانی روابطم نسبت به دوران دبیرستان و راهنمایی بهتر شد. ولی نه اون اندازه که خوب باشه. خوب نگاهم کم کم نسبت به زندگی عوض می شد.
    طوری بودم که با ادم های تو کلاس یا هم اتاقی خوابگاه می تونستم رابطه برقرار کنم اما با ادمایی که خارج از اینها بودم نه. خیلی سخت.
    و چون که مستاجر بودیم و خونمون رو عوض می کردیم هیچ وقت نمی تونستم با همسایه ها رابطه خوبی برقرار کنم. شاید بعضی مواقع در حد سلام. ادمی بودم تو لاک خودم.
    که دوران کارشناسی رو شروع کردم و نسبت به سایر زمان ها ارتباط بهتری با دوستان و غیره داشتم. ولی باز هم در ارتباط و دوست شدن با ادمای بیرون از کلاس و اتاق خوابگاه احساس شکست می کردم.
    تو این دوران روی خودم کار کردم تا بتونم بدون لکنت حرف بزنم. و تا یه جاهایی موفق شدم. سعی کردم دیدم رو نسبت به چبزایی که داشتم تغیر بدم (مثل خود کم بینی. ترس.) و خدا رو شکر موفق بودم و بهتر حرف می زنم. و ترسم نسبت به صحبت کردن خیلی کم شده شاید نزدیک صفر.
    ولی هنوز هست. بعضی مواقع هم بیشتر می شه.
    تا جایی که الان دیگه دارم فارغ التحصیل می شم. و من دوستان خوبی پیدا کردم حالا شاید کم.
    ولی زمانی که به خونه برگشتم (دانشگاه شمال بودم که به منزلمون در تهران اومدم) احساس تنهایی می کنم. و چشامو باز که می کنم هیچ دوستی ندارم. با همسایه ها در حد سلام.
    4 سالی هست که خونمون رو عوض نکردیم و همون محله قدیمی هستیم. با این که از اون حالت گوشه گیری و کمرویی بیرون اومدم و چون قبلا رابطه خوبی با همسایه ها نداشتم و اینکه نمی دونم تو این چهار سال چه طرز فکری نسبت به من دارن، منو اذیت می کنه و نمی دونم چطوری می تونم رابطه خوبی باهاشون داشته باشم و دوست شم. همین.
    نمی دونم چطوری باید آغازگر رابطه بود و اون احساس که شاید پذیرفته نشم هم کمی اذیتم می کنه.
    خلاصه احساس تنهایی و نداشتن دوستی توی زندگی نا ارومم می کنه. نمی دونم باید از کجا باید شروع کرد.
    البته الان تو محیط هایی که مجبور به برقراری رابطه می شه مثل کلاس، محل کار و... می تونم رابطه خوبی برقرار کنم.

    این اولین باری هستش که حرفای دلم رو می زنم. شاید بزرگواری شنید.
    کاش به این باور برسیم که خدا هست و تنها نیستیم.
    دوستون دارم.
    خب دوست عزیزم لکنت زبان یکی از عوامل منزوی شدن کودکان هست و شما یه جورائی یه روال عادی رو طی کردی ..و اینکه هر چه بالاتر اومدی روابطت بهتر شد و یه سری دوست محدود پیدا کردی نشونه از توانمند شدن شماست ..چیزی که من از حرفهای شما برداشت کردم این بود که شما بیش از اینکه واقعا این لنکت زبان زندگی حالت رو تحت تاثیر قرار بده خودت تحت تاثیر گذشته ای ..باید در نظر بگیری در سن کودکی هم به خاطر لکنت زبان هم رشد نکردن سطح فکری جامعه در حد امروز و رفتار بی مورد با حساسیت زیاد پدر مادرتون در فشار قرار داشتید و یه جوری منزوی شدید ولی این زیاد نبوده چون منزوی ها یی رو دیدم که کار و درس و زندگی رو رها کردن که شما نه تنها کاردانی رو به پایان رسوندی کارشناسی هم ادامه دادی و موفق بودی اون هم در شهری بیرون از محیط زندگی خودت با فرهنگ متفاوت که این خودش کار هر کسی نیست .. در ضمن درباره همسایه و اینها برات بگم دوست عزیز خیلی خودمانی من خودم بشخصه آدمی با روابط عمومی بالا هستم رشته تحصیلیم هم روانشناسیه که خودش نیاز به توانائی ارتباطات قوی داره که در این زمینه موفقم الان هم بیست و دو ساله که در یک محل ساکنیم و در یک کوچه با مثلا شونزده ها خونه ولی باور میکنی شاید بیش از نیمی از همسایه هامونو اصلا نمیشناسم(جابه جائی ها زیاد بوده ) چه برسه به سلام علیک ساده ؟؟نه اینکه این روال خوبی باشه چون در دین ما به توجه به همسایگان تاکید زیادی شده ولی من میخوام اینو عرض کنم شما که تازه چند سالم اینجا(تهران) نبودی باید بدونی شرایط سخت زندگی ها و درگیری بیش از حد تامین مالی و مایحتاج زندگی واقعا مردم رو سرگرم به نهایتا خانواده های خودشون کرده و اون روابط همسایگی قدیم وجود نداره شما نباید تحت تاثیر لکنت زیان گذشته خودتون، اینها رو علت ضعف خودتون بدونین که اصلا این نیمچه لکنتی که شما میگی از نظر من ضعف نیست اگه نخوام موارد خارجی رو مثل هلن کلر (کور ،کر ، لال )یا بتهوون بزرگترین آهنگ ساز (کر ) رو برات مثال بزنم نزدیک ترین و موفق ترین آدمی که همون هر هفته میبینیمش و مشکلش شبیه شماست علی دائی که با نوک زبونی حرف زدن نمیتونه درست تکلم کنه خیلی ها هم سر کر کری فوتبال مسخره اش میکنن ولی هر روز پشت صفحه تلویزیون واسه میلیونها نفر حرف میزنه دانشگاه صنعتی شریف درس خونده و فوق العاده هم در کارش و تحصیلش موفق بوده میتونه الگوی خوبی برای شما باشه ..از تصورات اشتباهتون که هر چیزی رو به لکنت زبون گذشته ربط بدید دست بردارید و بدونید خیلی از چیزها اصلا ربطی به شما نداره و شرایط روز اجتماع هست کما اینکه خود ما هم دیگه مثل گذشته دوستان دوران مدرسه رو نه میبینیم نه یادمونه ...
    امضای ایشان
    وقتی خدا کاری برات انجام میده تو به توانائی های خدا اطمینان داری و هنگامی که کاری برات انجام نمیده خدا به توانائی های تو اطمینان داره ....
    .................................................. ...............
    1- برای تشکر از پست مورد نظرتون از کلید تشکر استفاده کنید (سپاس نشانه قدرشناسی شماست )
    2- برای متوجه شدن کاربر از ادامه داشتن بحث پست مورد نظر رو نقل قول بگیرید
    3- جداً از دادن جوابهای طنز و مسخره کردن کاربر و یا دادن جوابهای بدون تفکر حاوی مطالبی همراه با شدت عمل پرهیز کنید ..

  9. کاربران زیر از babak بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  10. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6495
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    492
    تشکر شده 306 بار در 164 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : رابطه و دوستی

    نقل قول نوشته اصلی توسط trouble نمایش پست ها
    سلام..نمیدونم من اشتباه برداشت کردم یا همینجوریه....شاید تو خودتو باور نداری...اعتماد ب نفست پایینه...

    برای لکنت زبانت تاحالا از کلاس های مربوطه استفاده کردید؟؟
    ممنونم که نظر دادی.
    یه جورایی می شه گفت آزه. ولی قبلا اعتماد به نفسم پایین بود اونم به علت دلایلی که گفتم البته ضعف خودم هم تاثیر گذاربود. ولی الان نه. شاید بعضی مواقع اعتماد به نفسم که شه که اونم به خاطر زبونمه. ولی خدا رو شکر تونستم بهش غلبه کنم. مهارت نداشتن تو ارتباط و ذهنیت پوچ گذشته ضعف منه.
    نه استفاده نکردم.
    بازم یک دنیا ممنون.

  11. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6495
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    492
    تشکر شده 306 بار در 164 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : رابطه و دوستی

    نقل قول نوشته اصلی توسط naghme نمایش پست ها
    سلام دوست خوبم ، خوشحالم که اومدی اینجا و حرفاتو زدی
    اینکه تونستی تو این چند سال به خودت کمک کنی که توی برقراری ارتباطات اجتماعی اینقدر پیشرفت کنی عالیه، نشون میده روز به روز میتونی بهتر از اینم بشی
    برای شروع رابطه و دوستی کافیه فقط این خط قرمز بزرگی که دور خودت کشیدی را پاک کنی
    طرز تفکرت را عوض کن ببین چجوری همه چیزی یرات عوض میشه

    1. این فکرو که چون با بقیه متفاوتی پس پذیرفته نمیشی را از خودت دور کن، هرکس شخصیت منحصر به فرد خودشو داره که در جای خودش باارزش و قابل احترامه
    2. عمرتو با فکر کردن به اینکه بقیه در موردت چی فکر میکنن تباه نکن، راه خودتو برو و زندگی خودتو بساز
    3. در آخر اینو هم درنظر داشته باش که به هیچ وجه لزومی نداره که توسط همه پذیرفته بشی، شاید یه نفر دوستای کمی داشته باشه ولی همون چند تا دوست ارزششون از هزار نفر دیگه بیشتر باشه
    موفق باشی
    به خاطر توصیه هات واقعا ممنون.
    درسته مشکل طرز فکر ماست. خوب دلیل بهتر شدنم هم همین بوده، تا یه جاهایی طرز فکرم رو نسبت به همه چیز تغییر دادم.
    ولی چون تو جمع همسایگان و محلی که دراون هستیم از دوران تقریبا کودکی نتونستم رابطه خوبی برقرار کنم. نتونستم طرز فکرم و این ذهنیت پذیرفته شدن را تو این جو تغییر بدم.
    و می دونم که باید طرز فکرم رو تغییر بدم ولی احساس می کنم موفق نمی شم.
    کاملا درسته، لزومی نداره توسط همه پذیرفته شد. و این چیزیه که تو ذهنم رخنه کرده. که باید بندازمش دور.
    بازم یک دنیا ممنون.

  12. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6495
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    492
    تشکر شده 306 بار در 164 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : رابطه و دوستی

    نقل قول نوشته اصلی توسط Bita moein-Moshaver نمایش پست ها
    خب شما با تجربه ای که از دوران دانشگاه دارید میتونید ارتباط برقرار کنید

    و الان فقط سد تلقین جلوی راه شماست ، و شما چون در محیط قبلی قرار گرفتی این حالت رو داری تجربه میکنی

    شما وقتی در جمع بودی از شور و حرارت خوبی داشتی ...پس باید این حالتو در جمع پیدا کنی


    مثل ثبت نام در گروه های گوه نوردی و پیاده روی که در یک گروه دسته جمعی حرکت میکنید و میتونید براشون مفید باشی

    و کارهایی رو در گروه به عهده بگیری و از این انزوا بیرون بیای ...

    اینطوری میتونی اون بند هایی رو که با تلقین به دست و پای خودت بستی رو باز کنی ...

    و تمرین کن و شعر حفظ کن و با صدای بلند برای خودت جلوی آینه بخون تا این خجالت در تو شکسته بشه

    واقعا ممنونم
    درسته، احساس می کنم الان دیگه یه تلقین منفی توی ذهنمه. و باید همین افکار و تلقین منفی رو از بین برد.
    وباید تو گروه های دسته جمعی شرکت کنم تا این تلقین از بین بره.
    یک دنیا ممنون.

  13. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4839
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    920
    تشکر شده 1,137 بار در 614 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : رابطه و دوستی

    نقل قول نوشته اصلی توسط arameshh نمایش پست ها
    سلام بزرگوار. خدا قوت.
    نمی دونم چجوری باید شروع کنم نمی دونم چطوری از روی این نوشته ها گذر می کنید. یا اینکه آیا اینجا می تونه راهنمایی واسه ما باشه یا نه؟
    یا شما بزرگواری که در حال خوندن این متن هستی آیا درگیر مشکلات خودشه وصرفا پاسخی سطحی می ده یا نه یا سعی می کنه مخاطب رو بفهمه؟
    با همه این آیاهایی که وجود داره حرفم رو می گم. شاید چراغی بر مسیر راهم باشه. و من شاهد بندگان صالح خدا.
    از دوران کودکی خیلی اجتماعی نبودم به ذره کمرو. که البته جوخانواده بعضی مواقع بیشترش هم می کرد. تا اینکه در سن 11-12 سالگی به خاطر یه سری مسایل روانی احساس کردم زبونم می گیره (لکنت زبان).
    این لکنت زبان همین طور رفته رفته بیشتر می شد تا جایی که دیگه به واقع فهمیدم که زبونم می گیره. تو مدرسه باهمه رابطه برقرار نمی کردم و بیشتر با آدمای بی آزار و بی سرو و صدا دوست می شدم. احساس می کردم نسبت به بقیه طرز فکرم فرق می کنه.
    خلاصه همین کمرو بودن و اینکه سعی می کردم لکنت زبانم رو مخفی نگه دارم و تفاوت طرز فکر و هچنین حساسیت بیش از حد خانواده زمینه ساز شد تا فرد منزوی بشم.
    تا جایی که حتی دیگه از دوستان دوران تحصیلی هیچکس رو ندارم و میشه گفت تنها.
    که به دانشگاه رفتم و دو سال کاردانی روابطم نسبت به دوران دبیرستان و راهنمایی بهتر شد. ولی نه اون اندازه که خوب باشه. خوب نگاهم کم کم نسبت به زندگی عوض می شد.
    طوری بودم که با ادم های تو کلاس یا هم اتاقی خوابگاه می تونستم رابطه برقرار کنم اما با ادمایی که خارج از اینها بودم نه. خیلی سخت.
    و چون که مستاجر بودیم و خونمون رو عوض می کردیم هیچ وقت نمی تونستم با همسایه ها رابطه خوبی برقرار کنم. شاید بعضی مواقع در حد سلام. ادمی بودم تو لاک خودم.
    که دوران کارشناسی رو شروع کردم و نسبت به سایر زمان ها ارتباط بهتری با دوستان و غیره داشتم. ولی باز هم در ارتباط و دوست شدن با ادمای بیرون از کلاس و اتاق خوابگاه احساس شکست می کردم.
    تو این دوران روی خودم کار کردم تا بتونم بدون لکنت حرف بزنم. و تا یه جاهایی موفق شدم. سعی کردم دیدم رو نسبت به چبزایی که داشتم تغیر بدم (مثل خود کم بینی. ترس.) و خدا رو شکر موفق بودم و بهتر حرف می زنم. و ترسم نسبت به صحبت کردن خیلی کم شده شاید نزدیک صفر.
    ولی هنوز هست. بعضی مواقع هم بیشتر می شه.
    تا جایی که الان دیگه دارم فارغ التحصیل می شم. و من دوستان خوبی پیدا کردم حالا شاید کم.
    ولی زمانی که به خونه برگشتم (دانشگاه شمال بودم که به منزلمون در تهران اومدم) احساس تنهایی می کنم. و چشامو باز که می کنم هیچ دوستی ندارم. با همسایه ها در حد سلام.
    4 سالی هست که خونمون رو عوض نکردیم و همون محله قدیمی هستیم. با این که از اون حالت گوشه گیری و کمرویی بیرون اومدم و چون قبلا رابطه خوبی با همسایه ها نداشتم و اینکه نمی دونم تو این چهار سال چه طرز فکری نسبت به من دارن، منو اذیت می کنه و نمی دونم چطوری می تونم رابطه خوبی باهاشون داشته باشم و دوست شم. همین.
    نمی دونم چطوری باید آغازگر رابطه بود و اون احساس که شاید پذیرفته نشم هم کمی اذیتم می کنه.
    خلاصه احساس تنهایی و نداشتن دوستی توی زندگی نا ارومم می کنه. نمی دونم باید از کجا باید شروع کرد.
    البته الان تو محیط هایی که مجبور به برقراری رابطه می شه مثل کلاس، محل کار و... می تونم رابطه خوبی برقرار کنم.

    این اولین باری هستش که حرفای دلم رو می زنم. شاید بزرگواری شنید.
    کاش به این باور برسیم که خدا هست و تنها نیستیم.
    دوستون دارم.
    من هم اعتماد بنفسم پايين بود و هيچ دوستي نداشتم يعني سخت رابطه برقرار ميكردم دوتا دوست صميمي دوران مدرسه داشتم كه بعد از ديپلم اونا ازدواج كردن دانشگاهم با هر كسي اخت نميگرفتم يه دوست بيشتر نداشتم البته با اين دوستم كه بودم اعتمادبنفسش بالا بود و خودشو بهتر از من ميدونست بخاطر اين اعتماد بنفسم پايين اومد و خجالتي ميكشيدم در صورتي كه اعتماد بنفس زيادي بودو الكي تا اينكه به خو.دم اومدم ديدم من از اون وضعيت خانوادم بهتره خيلي بهتره و از نظر ظاهرو سرو ضع خيلي بهتراز اونم چرا اون انقدر خود شيفتست گذشت تا اومدم سركار خودمو زيباتر ميبينم وضعيتمو بهتراز بقيه ميبينم چرا كه نه خودت بايد اعتماد بنفستو بالا بياري خودت بايد بخاي الان طوري شده ك روابط اجتماعيم هم بهتر شده قبلا ها حتي اگر كسي جايي باهام حرف ميزد به زور جواب ميدادم اما الان خودم بحث ميندازم تا شروع به حرف زدن كنيم و اشنا بشيم بهتره تو اجتماع حضور داشته باشيد به كلاسهاي مختلف به كتابخونه همه جا ميشه براي اينكه بخايد تمرين كنيد اعتماد بنفستونو بالا بياريد خوبه يا بريد سر كار و مشغول بكارشيد.موفق باشي عزيزم

  14. کاربران زیر از محمدزاده بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6495
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    492
    تشکر شده 306 بار در 164 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : رابطه و دوستی

    نقل قول نوشته اصلی توسط babak نمایش پست ها
    خب دوست عزیزم لکنت زبان یکی از عوامل منزوی شدن کودکان هست و شما یه جورائی یه روال عادی رو طی کردی ..و اینکه هر چه بالاتر اومدی روابطت بهتر شد و یه سری دوست محدود پیدا کردی نشونه از توانمند شدن شماست ..چیزی که من از حرفهای شما برداشت کردم این بود که شما بیش از اینکه واقعا این لنکت زبان زندگی حالت رو تحت تاثیر قرار بده خودت تحت تاثیر گذشته ای ..باید در نظر بگیری در سن کودکی هم به خاطر لکنت زبان هم رشد نکردن سطح فکری جامعه در حد امروز و رفتار بی مورد با حساسیت زیاد پدر مادرتون در فشار قرار داشتید و یه جوری منزوی شدید ولی این زیاد نبوده چون منزوی ها یی رو دیدم که کار و درس و زندگی رو رها کردن که شما نه تنها کاردانی رو به پایان رسوندی کارشناسی هم ادامه دادی و موفق بودی اون هم در شهری بیرون از محیط زندگی خودت با فرهنگ متفاوت که این خودش کار هر کسی نیست .. در ضمن درباره همسایه و اینها برات بگم دوست عزیز خیلی خودمانی من خودم بشخصه آدمی با روابط عمومی بالا هستم رشته تحصیلیم هم روانشناسیه که خودش نیاز به توانائی ارتباطات قوی داره که در این زمینه موفقم الان هم بیست و دو ساله که در یک محل ساکنیم و در یک کوچه با مثلا شونزده ها خونه ولی باور میکنی شاید بیش از نیمی از همسایه هامونو اصلا نمیشناسم(جابه جائی ها زیاد بوده ) چه برسه به سلام علیک ساده ؟؟نه اینکه این روال خوبی باشه چون در دین ما به توجه به همسایگان تاکید زیادی شده ولی من میخوام اینو عرض کنم شما که تازه چند سالم اینجا(تهران) نبودی باید بدونی شرایط سخت زندگی ها و درگیری بیش از حد تامین مالی و مایحتاج زندگی واقعا مردم رو سرگرم به نهایتا خانواده های خودشون کرده و اون روابط همسایگی قدیم وجود نداره شما نباید تحت تاثیر لکنت زیان گذشته خودتون، اینها رو علت ضعف خودتون بدونین که اصلا این نیمچه لکنتی که شما میگی از نظر من ضعف نیست اگه نخوام موارد خارجی رو مثل هلن کلر (کور ،کر ، لال )یا بتهوون بزرگترین آهنگ ساز (کر ) رو برات مثال بزنم نزدیک ترین و موفق ترین آدمی که همون هر هفته میبینیمش و مشکلش شبیه شماست علی دائی که با نوک زبونی حرف زدن نمیتونه درست تکلم کنه خیلی ها هم سر کر کری فوتبال مسخره اش میکنن ولی هر روز پشت صفحه تلویزیون واسه میلیونها نفر حرف میزنه دانشگاه صنعتی شریف درس خونده و فوق العاده هم در کارش و تحصیلش موفق بوده میتونه الگوی خوبی برای شما باشه ..از تصورات اشتباهتون که هر چیزی رو به لکنت زبون گذشته ربط بدید دست بردارید و بدونید خیلی از چیزها اصلا ربطی به شما نداره و شرایط روز اجتماع هست کما اینکه خود ما هم دیگه مثل گذشته دوستان دوران مدرسه رو نه میبینیم نه یادمونه ...
    خیلی خیلی ممنون.
    همین احساس تنهایی که توی شهر خودمون دارم و اینکه خودم رو تو برقراری ارتباط با محله ناتوان می بینم اذیتم می کنه. کما اینکه در دوران دانشجویی همچین احساسی رو ندارم.
    درسته شرایط اجتماع هم سخت شده و باید خیلی سخت گیری نکرد.
    یک دنیا ممنون.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ازدواج از طریق دوستی
    توسط sevda در انجمن اخلاق و رفتار
    پاسخ: 25
    آخرين نوشته: 03-27-2017, 10:13 AM
  2. دوستی همسرم با زن دیگه
    توسط ramila در انجمن خیانت
    پاسخ: 13
    آخرين نوشته: 12-01-2014, 10:06 PM
  3. دوستی
    توسط Muhammad در انجمن وسواس فکری - عملی
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 03-16-2014, 11:33 AM
  4. مخالفت خانواده
    توسط behzad211 در انجمن مخالفت خانواده
    پاسخ: 7
    آخرين نوشته: 02-22-2014, 05:30 AM
  5. نمیتونم دوستی پیدا کنم
    توسط مانی در انجمن روابط دختر و پسر
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 11-01-2013, 10:31 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد