سلام
در ابتدا میدونم داستان من طولانی شده و یه جورایی حوصله میخواد که به بزرگی خودتون ببخشید در این متن میدونم موضوعات نامفهوم هست که به من بگید تا توضیح بدم
من پسری 26 ساله هستم که تا عید 92 به هیچ عنوان احساسی به دختر نداشتم و حتی در محل کارم که اکثرا مشتریان زن میومدن بدون هیچ احساسی از کنارشان عبور میکردم تا اینکه عید 92با پسر عمم به مسافرت شمال رفتیم و داخل ماشین پسر عمم با زنش به قولی عشق بازی میکردن که من بعد از دیدن این مسائل احساس تنهایی کردم جوری که طرز نگاه و برخوردم نسبت به هر مشتری مونثی که به دفترم میومد عوض شده بود و با راهنمایی یکی از دوستانم تونستم کمی خودمو کنترل کنم
از یه طرف هم من آدمی هستم که از دختربازی بدم میاد چون خودم خواهر و مادر دارم
6ماه گذشت تا اینکه یک روز اوایل مهر 92 در دفتر نشسته بودم و فوق العاده توی خودم بودم و ناراحت به علت تنهایی و عدم مهم بودنم برای اعضای خانوادم،حدود 1ساعتی مشتری هم نیمده بود و من بیشتر توی خودم میرفتم تا اینکه در همین حین یکی از دخترایی که باهاش کار میکردم و به قولی با هم بده بستون داشتیم و دختری بود که طی چند مرحله متوجه شده بودم دختر خوب و خانواده داری هست ((اما به خاطر بعضی از حالات و رفتارش مثلا آذر91 فکر کنم اومد دفترم و به حالت دخترانه فقط پز گوشی جدیدشو به من میداد و من هم چون احساسی نسبت به دخترها نداشتم پیش خودم میگفتم این چرا اینجوری با من برخورد میکنه در صورتی که اون هدفش دلبری کردن از من بوده و من متوجه موضوع نشده بودم نسبت به اون احساس مثلا تنفر داشتم)) بعد از 2ماه اومد دفترم و اول احساس کردم طبق معمول مشکلی داره که میخواد براش حل کنم اما در جواب به من گفت که از اینجا رد میشدم گفتم بیام و سراغی ازت بگیرم که این حرفش برای من قابل قبول نبود و دوباره پرسیدم اگر کاری داری بگو برات انجام بدم که دوباره گفت همین اومدم سراغتو بگیرم.
این موضوع باعث شد من از کسی که یه جورایی نسبت بهش احساس تنفر داشتم با یک نگاه عاشقش بشم و عشق من به این شروع شد اوایل خوب بود تا اینکه به خاطر عشق بیش از اندازه من اون از من فاصله گرفت و به علت اینکه نمیتونستم خودمو کنترل کنم و کمی با اون سنگین رفتار کنم بعد از 3 ماه آشنایت تیکه پاره و حتی به من گفت بیا خواستگاریم ولی چون به علت فوت پدر بزرگم نمیتونستم داستان ازدواج برای پدرم بازگو کنم و منت های زیادی که بهش میزاشتم و خیلی مسائل دیگر که اگر دوستان خواستن میگم اون از من در دی ماه 92 خواست جدا بشه که در حین جدایی هم به من گفت تو پسر فوق العاده خوبی هستی و منو ببخش که نمیخوام بدون احساس پیشت باشم. اولش من این حرف قبول نکردم و فکر کردم میخواد منو دک کنه اما بعدا متوجه شدم حرفش واقعیت داشته و اون وقتی که عشق من به خودش میدید دچار عذاب وجدان میشده
در طول دوران آشنایت همین که میرفتیم جلو من نسبت به اون علاقم بیشتر میشد بدلیل شناخت اون و ملاک های مد نظرم و خانواده سالمی که داشت و همین عوامل باعث شد که جلوش قسم بخورم به غیر از اون با هیچ دختر دیگه ازدواج نکنم حتی همون لحظه هم بهش گفتم از این حرفها دیگران زیاد میزنن و بعد از چند ماه فراموش میکنن و همینطور وی این حرف تایید کرد اما به خودم اطمینان داشتم که دیگه احساسی به کسی پیدا نمیکنم
الان 8ناه از جدایی ما گذشته که طی این مدت ذره ای از احساس من به اون کم نشده
1 2 ماه اول به علت نداشتن طاقت دوری از جانب من اون مجبور شد خطشو عوض کنه و طی این من1 ماه پیش شمارشو از یه طریق خاص پیدا کردم که هنوز هم دارم اما دیگه نمیخوام بهش زنگ بزنم چون اون منو دوست نداره و من اونو دوست دارم که این مشکل خود من هست
حالا از دوستان میخوام بدونم آیا راهی هست تا دل اون بدست بیارم با وضع جدید؟ چون الن 6 ماه هست که بدجور تحت فشار هستم حتی کارم هم بخاطر این از دست دادم
نکته:دوستان خواهشا منو نصیحت نکنین که خودم استاد نصیحت کردن به خودم هستم و هر نصیحتی که شما فکرشو بکنین من به خودم کردم (حتی پیش مشاور هم رفتم و مشاور گفت اون فکر میکنه تو اونو لای منگنه گذاشتی که حتما با تو باید ازدواج کنه پس صبر کن تا یه خورده آروم بشه) اما ذره ای از عشقش برای من کم نشده چه بسا که قسم هم خوردم و من حرفی که میزنم پا حرفم هستم