سلام
من يه دختر20 ساله ام
از وقتي از زندگيم يادم مياد عذاب كشيدم با همه ي هم سنام زندگيم فرق داره
فضايي كه من توش بزرگ شدم پر از تشنج و دعوا بي اعتمادي بوده
از پدرم متنفرم و مطمئنم اين حال بدم تو اين همه سال مقصر اصليش اون بوده
5سالم بود كه پدرم به بهانه ي كار به مدت دوسال مارو تنها گذاشت و رفت وقتي برگشت با يه بچه اومد و كلي افتضاح مادرم زن آبرو داري بود بخاطر من و برادر بزرگم با زندگيش ساخت اما روز به روز همه چي بدتر شد...زنگيمون فحش بود و دعوا و گريه هاي شبانه ي من كه از 7سالگيم تا امروز باهامه.
هر چي بزرگتر ميشدم بيشتر زجر ميكشيدم از نگاه تحقير آميز ديگران از دوري و فاصله اي كه بين اعضاي خانوادم بود
برادر بزرگمم بجاي جبران كمبود عواطف پدرانه براي من ،كارش فقط درگيري و محدود كردن من بود و مادرم كه تمام زندگي و افتخارش پسرش بود و از من خوشش نميومد شايد بخاطر شباهت ظاهريم به پدرم
تو تنهايي بزرگ شدم اما خودم و تو جامعه حفظ كردم واسه خودم بين دوستام شخصيت داشتم تا اينكه بعد از قبول شدن دانشگاه مشكلات جديدي دامنگيرم شد... دانشگام شهرستان بود و عدم اعتماد برادرم و پدرم خيلي چيزا رو ازم گرفت...بعد 3 ترم مانع درس خوندنم شدن حتي رابطم و بكلي با دوستام قطع كردن و گوشيم و گرفتن! نميدونم به چه اميدي بايد زندگي كنم نه آينده اي...نه هدفي...
از كودكي با محدوديتام كنار اومدم به اميد آينده كه بزرگ ميشم و همه چي درست ميشه ولي الان كه به زندگيم نگاه ميكنم حسرت كوچكترين چيزا به دلمه حسرت داشتن يه دوست هم سن وسالم حسرت بيرون رفتن از خونه حسرت ...
تا 5روز پيش حتي يه روزم از خدا غافل نشده بودم كه ديگه طاقتم تموم شد وتصميم خودكشي گرفتم رگمو زدم و...حالام دنبال راه ساده تريم براي رهايي