سلام
من ازمامانم میترسم واحساس تنهایی میکنم.همین موضوع باعث شده خطاکنم.اول راهنمایی ک بودم ی بارنقاشی چش وابروکشیده بودم یهومامانم اومدودیددعوام کردک توبایدب فکردرسات باشی ن چش وابروازهمون موقع هروقت چیزی میشه تنم میلرزه.هدف من فقط نقاشی بودن چیزدیگه.سوم راهنمایی بودم پسرهم محله ایمون گف دوس شیم پسرخوبی بودامامن دوس نداشتم باپسرادوس شم ی سال گذشت مامانم ازهمسایه هاشنیده بودک اون پسرمنودوس داره اومدخونه وگف نکنه باهاش رابطع داری قسم خوردم نه حتی یبارم نحرفیدم باها خلاصه تندحرفیدباهام منوب گریه انداخت سختم بودکاری ک نکردم گردن بگیرم.گف ک بایددرساتوخوب بخونی من توروفعلاشوهرنمیدم.
گذشت تارفتم دانشگابا ی پسری دوس شدم کارم اشتباه بوداماازتنهایی وارداون رابطه شدم حس میکردم مردزندگیمه امابهم نمیومدیم سه سال ازم بزرگ بودتازه میرف سربازی کاردانی گرفته بود.وابسته شده بودم بهش بعد۶ماه مامانم شک کردمنم بهش گفتم همه چیو.گوشیموگرفت ندادبهم قهرکرد.مادرپسر زنگ زدبیان خونمون گف من دخترموشوهرنمیدم.اون پسره رفت واونجورک میگف عاشقمه وبدون من نمیتونه زندگی کنه بطورجدی خواستگاری نکرد هرازگاهی ب گوشیم تک میزدیاب خونمون.
گذشت تامهررسیدمن حس کردم پسرهم محله ایمونودوس دارم بهش پیام دادم هنوزمنومیخادیانه ؟گف هف ساله منتظرمه باهم حرف زدیم قرارشدبعدیه ماه بیادخاستگاریم امادوس پسرسابقم رف پیششومنوخراب کرد.اون گف هرچی عشق داشت بهم تبدیل شدب نفرت گف دوست ندارم بعداون ماجرادوماه شباتوخابگاکارم شده بودگریه.تاپسرعموی مامانم زنگ زدبهم وگف چن سال دوسم داره مادوماه بودرابطه داشتیم وهمه چی خوب بودمن حالم خوب شده بودحس میکردم خداهنوزم دوسم داره تاتصادف کردوازدنیارفت.اززمین وزمان سیرشدم
پسرهم محله ایمون ی ماه بعدمرگ اون خدابیامرززنگ زدگفتم حتمانتونسته فراموشم کنه ازمخاست بریم بیرون حرف بزنیم دوروزپشت سر هم رفتیم گردشوخوش گذشت تای ما بعدش خبردارشدم ازدواج کرده ازاون روزب بعدک الان شش ما شده دلم میخادبمیرم شمارو بخداواسم دعاکنید.کمکم کنیدبریدم
اززندگی