نوشته اصلی توسط
shm744
با سلامبنده متاهل هستم و سنم 22 سال هست ، هفته پیش یک سفر کاری داشتم و با خانمم به تهران رفتیم و بعدش هم دوروزی خونه پدرم بودیم ، بعدش برگرشتیم خونه خودمون در خراسان جنوبی ، همون هفته بنده فشار کاری زیادی روم بود و خونه پدرم هم به خاطر پدرم یه سری فشار عصبی روم بود ، وقتی برگشتیم خونه تاثیرات این فشار ها روم مونده بود و من افکارم بهم ریخته و کمی بی حوصله بودم ، خانمم چندباری بهم گفت که از تهران که برگشتی عوض شدی ، ولی من چون حال به هم ریخته ای داشتم متوجه نمیشدم دقیقا منظورشون چیه ، تا اینکه دیشب ایشون به خودشون رسیدن ، من رفته بودم بیرون کمی وسیله بخرم ، وقتی برگشتم با اینکه بیرون که بودم خیلی حالم بهم ریخته بود ، ولی سعی کردم بی حوصلگیم رو نشون ندم ، و کلی خوشحالی کردم و قربون و صدقش رفتم ، بعد از شام هم مسواک زدم و رفتم پیشش ، توی پذیرایی روی مبل دراز کشیده بود ، شروع کردم آروم آروم نازش کردن که داغش کنم ، ولی هیچ تاثیری نداشت ، رفتیم توی اتاق خواب و گفت که حسی ندارم ، فکر کنم از خستیگه ( از صبح کارای خونه رو میکرد ) من فشاری روش نیاوردم ، بعد خوابمون برد و دو ساعت بعدش بازم بیدار شدیم ، باز هم من سعی کردم ، و اونم تقریبا خوشش اومده بود ولی یک دفعه گفت من نمیتونم ، گفتم چرا ، گفت مثل همیشه نیستی ، خلاصه شب بدی بود ، اون همش کلافه بود و منم کاری نمیتونستم بکنم ، صبح که پاشدم تا الان که عصره ، خانمم کاملا بی حوصله ، اصلا باهام حرف نمیزنه ، کنارش که میرم از پیشم میره ، براش نامه نوشتم و گفتم از حاله این دو سه روزم و اینکه خودم تازه دقیقا فهمیدم که چطور بودم ، رفتم پیشش ولی بازم هیچی نمیگفت ، کلی باهاش حرف زدم که یه راهی جلوم بزاره که بتونم از دلش دربیارم ، گفت راه زیاده ، تو راه رفتن بلد نیستی ، خیلی جالم بده ، خانمم هم همینطوره که گفتم و فرقی نمیکنه ، چکار باید بکنم ؟ ممنون