من تازه ازدواج كرده بودم خب قطعا وسايل خونم نو بود و هنوز بعضي از ظرفهامو ار كارتنش در نياورده بودم شوهرم ازم خواست 20نفر مهمون دعوت كنم براي تولد برادرزاده اش گفتم باشه منم سنگ تموم گذاشتم از شب قبل چندمدل خورشت آماده كردم چندمدل دسر و تميزكاري خونه و ظرفهارو تك تك درآوردم آماده همه چي خوب مهمونا اومدن يهو ديدم جاريم با كفش پاشو گذاشت رو فرشهام داغ داغ بودم هيچي نگفتم انقدر اعصابم خورد بود كه كلا مشخص بود اصلا يه لحظه هم نشستم همه ميگفتن بيا يه لحظه بشين چقدر كار ميكني گفتم اينطوري راحتم انقدر عصبي بودم شوهرم اومد گفت ناراحت نشو يه كاريش ميكنم همه فهميدن انقدرم شلوغ بود خونم يه خونه 60متري مگه چقدر جا داره با كلي وسايل
اون شد كه ديگه اونا هم نيومدن گفتن تو مجبوري سر پا وايستي
سالگرد ازدواجمون جشن گرفتم دو نفر از
خانواده همسرم دعوت كردم خواهر شوهرم گفت چرا خونه خودت نگرفتي(خونه بابام گرفتم)ميومدم ميزديم ميرقصيديم فلانيارو هم دعوت ميكرديم گفتم من كه نبايد كار كنم تازه خونمم كوچيكه و مامانم گفت من واست جشن گرفتم (منتم گذاشتم كه شما بلد نيستيد)با اين سياستهاي ريز و غير مستقيم اين مشكلتو ميتوني حل كني بايدكه بيشتر رو همسرت شناخت داشته باشي و رگ خوابش دستت باشه
البته شايد شماهم تازه ازدواج كردي اوايل زندگي پيش مياد ولي از الان شروع كن بعه رعايت خيلي چيزها حواست باشه شوهرتو عصبي نكني شايد يه كينه اي هم به دل بگيره بعد سر خودت همين بازيو در بياره برو خب وقتي نري معلومه لج ميكنه
همه اينا رو با محبت هاي خودت ميتوني اجرا كني