با سلام و ببخشید که انقدر طولانی مینویسم
مشکلی که در حال حاضر با اون روبرو هستم بسیار جدیه و و اقعا به کمک فوری نیاز دارم چون به جایی رسیدم که هیج کس و حتی خودم راه حلی فوری براش ندارم. در زمانی که در انگلستان تحصیل می کردم (تازه 10 روزه برگشتم) با یک پسر اهل هند که دندانپزشک هست ودر حال گذراندن دوره فوقش بود آشنا شدم که از خانوده بسیار خوب و تحصیلکرده و مسلمان هست. اشنایی ما بسیار جالب بود چون با مدرک میگفت که منو در سفر به مکه دو سال پیش دیده. من هم علاقمند شدم و شروع به صحبت کردیم و بسیار به هم علاقه مند شدیم طوریکه خانواده هامون هم اطلاع داشتن و النته من دو بار با خانوادش صحبت کردم و احساس خوبی بهشون داشتم. ما تصمصم قطعی به ازدواج گرفتیم و لی متاسفانه خانواده من دیدار با انو به تاخیر مینداختن و من خیلی نارحت بودم چون نمیخواستم اون فکر کنه خانواده من براشون مهم نیست هر چند این اتفاق افتاد و خانواده من تا برگشت من هم حتی یه بار ندیدنش. ارام ارام مشکلات ما شروع شد که شروع کنندش من بودم. اولا که در خانواده من پدرم منو خیلی مستقل کرده بود . من هیچگاه تحت کنترل کسی نبودم چون پدرم خیلی به من اعتماد داشت و من هم هیچگاه از این اعتماد سوء استفاده نکردم و با هیچ پسری رابطه نداشتم و همیشه سرم به درس گرم بود و خیلی هم اجتماعی و اهل دوست نیستم. دوما من بسیار عصبی هستم و متاسفانه خیلی زود خشمگین میشم و حتی فریاد میزنم و وسایل پرت میکنم که از این عادتم متنفرم. کار به جایی رسید که بخاطر بددهنی من و رعایت نکردن احترام بعد از چندین بار اون هم کنترلش رو از دست داد و گوشی و لپ تاپ منو ش************د و حتی با هم کتک کاری کردیم و اون برای عذرخواهی از من حتی روزانه 15 ساعت جلوی در خوابگاه من می ایستاد و به من قول داد که وسایل منو که ش************ده به من برمیگردونه و گفت لحظه ای که اونارو میش************ده میدونسته باید جبران کنه و فقط اینکارو کرده تا به رفتار خشن و صدای بلند من پایان بده.
چون من هم کامل قبول دارم که من از کنترل خارج میشدم و با زبان خوش آرام نمیشدم. من نمیتونستم قبول کنم که کسی منو کنترل کنه حتی از سر عشق و نگرانی و البته از حرفها و رفتارهای اون برداشت غلط می کردم و حساس شده بودم. من نتونستم اینو درک کنم که این امری عادی در پسرهاست که حالت مالکیت و نگرانی به دختری که باهاشونه دارند در نتیجه فکر می کردم که به من شک داره و دعواهای بدی باهاش میکردم ولی اون همیشه سعی در ارام کردن من داشت و میگفت همیشه اعتماد به من داشته که منو به خانوادش معرفی کرده و گفته فقط این دختر رو میخوام. با بوسیدن من که مثل یک حیوان وحشی میشدم میخواست منو ارام کنه ولی من مثل یه هیولا سرش داد میزدم و میزدمش و هزاران بار دلشو ش************دم. اون به طرز وحشتنای منو دوست داره در این حد بگم که قصه های لیلی و مجنون و غیره در مقابل علاقه اون هیچه طوریکه حتی اگر اشتباه از من بود اون پا پیش میذاشت و روزانه ساعت ها بعد دانشگاهش به پنجره من خیره میشد. اون داشت در عشقش به من میسوخت و منی که قول دادم باهاش ازدواج میکنم زیر قولم زدم و اون هم سعی داشت هرطوری شده منو برگردونه ولی نتونست. من کم کم دنبال دلیل برای فرار از اون میگشتم در صورتیکه خودم هم بی نهایت دوستش دارم ولی رفتارهاش منی که همیشه خیلی آزاد بودم رو تحت فشار گذاشته بود. در نهایت گفتم که ادامه نمیدم و دلیلش هم اینه که میخوام از پدر و مادرم مراقبت کنم و این دلیل واقعیه چون من واقعا نگران خانوادم هستم که کسیو ندارن. اون میگفت نگران نباش نمیذاریم تنها باشن هر اتفاقی بیفته میریم پیششون و ازشون مراقبت میکنیم. با کشمکش های زیاد اون قبول کرد و گفت من نمیتونم تورو زندانی خودم کنم و این رابطه رو با شادی میخوام. گفت برو و آزاد باش کسی تورو اسیر نکرده ولی من تا ابد عاشق توام . جدایی ما بسیار دردناک بود در حدیکه باهم شبو روز گریه میکردیم و واقعا همدیگرو میخوایم با تمام روح و دل. اون هنوز امید به برگشتن من داشت و التماس کرد حداقل بعد رفتن من ماهی یک بار با تلفن فقط صدای منو بشنوه ولی من انقدر سنگدل شدم که گفتم نه و تمام درهارو بستم و باز هم اون گفت باشه شادی تو برای من از هر چیز مهمتره. من ولی نفهمیدم که با اینکار خودمم نابود میکنم. حتی تا فرودگاه هم اومد و با زبون بی زبونی گفت من همینجا زندگی میکنم و من اونو میشناسم این یعنی اگر برگشتی من اینجا منتظرتم. من الان ایرانم. 11 روزه که زندگیو به خودم و همه حرام کردم چون مثل یه پرنده تو قفس افتادم و اونم همونطور که قول داده به تماس های من جواب نمیده. میخوام که برگردم به انگلیس ولی نمیدونم این درسته یا نه چون من بودم که به هم زدم و اون در بدترین شرایط منو میخواست و تا آخر عمر هم با عشق من زندگی میکنه مثل من. من واقعا عاشق اونم و احساس میکنم که قسمتی از وجودش در منه. جالبه که احساس وابستگی و نگرانیم به والدینم خیلی کم شده. میدونم که الان اونجا زندگی رو با سختی تمام میگذرونه و در حال دادن پایان نامه هستش و مشکل سلامت جسمی هم داره و بسیار ضعیف شده. نمیدونم بعد پایان نامش چیکار میکنه ایا در انگلیس میمونه یا نه و من زمان خیلی کمی دارم و الان هم همش در حال پیدا کردن مشاور برای کمک هستم ولی به راهنمایی فوری نیاز دارم میدونم عجولانه تصمیم گرفتم و با زندگی خودم و اون بازی کردم بدون اینکه به عواقبش فکر کنم خواهش میکنم بگید ایا درسته برگردم و ازش بخوام با هم درباره مشکلات و راه حل براشون صحبت کنیم و بعد اگر دیدیم همه چی واقعا حل میشه دوباره یه رابطه جدید رو شروع کنیم.