نوشته اصلی توسط
منتظر
تو همسایگی ما زن و شوهر جوانی زندگی می کردند که یه روز زن همسایه بخاطر دعوا با همسرش دست به خودکشی زد و اولین نفری که بعد از مرگش بالای سرش رفت من بود م بخاطر وضعیتی که داشت ولباسی که تنش بود مجبور شدم روش رو بپوشونم منظورم اینه که خیلی بهش نزدیک شدم چون ما تو آپارتمان زندگی می کنیم همه خونها شبیه به هم ساخته شده وقتی میام تو خونمون انگار رفتم تو خونه ی اونها درضمن قیافه دختره خیلی زشت و ترسناک شده بود قبل از این ماجرا از تنهایی وتاریکی نمی ترسیدم اما الان شبهایی که همسرم خونه نیست به شدت از تنهایی می ترسم و دائما صورت اون دختر جلوی چشمم می یاد چند شب اول که تا صبح از ترسم رمان می خوندم