با سلام خدمت دوستان عزیر
داستان های پند آموز و شنیدنی خود را برای ما به اشتراک بگذارید
اول خودم شروع میکنم
با سلام خدمت دوستان عزیر
داستان های پند آموز و شنیدنی خود را برای ما به اشتراک بگذارید
اول خودم شروع میکنم
داستان پسرک و میخ
زماني ،پسربچه اي بود که رفتار بدي داشت.پدرش به او کيفي پر از ميخ داد و گفت هرگاه رفتار بدي انجام داد،بايد ميخي را به ديوار فروکند.
روز اول پسربچه،37 ميخ وارد ديوارکرد.در طول هفته هاي بعد،وقتي يادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد ميخ هايي که به ديوار ميکوبيد به تدريج کمتر شد.
او فهميد که کنترل رفتار، از کوبيدن ميخ به ديوار آسانتر است.
سرانجام روزي رسيد که پسر رفتارش را به کلي کنترل کرد. اين موضوع را به پدرش گفت و پدر پيشنهاد کرد اکنون هر روزي که رفتارش را کنترل کند، ميخي را بيرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام ميخ ها را بيرون کشيده.پدر دست پسرش را گرفت و سمت ديوار برد.پدر گفت: تو خوب شده اي اما به اين سوراخهاي ديوار نگاه کن.ديوار شبيه اولش نيست.وقتي چيزي را با عصبانيت بيان مي کني،آنها سوراخي مثل اين ايجاد مي کنند. تو ميتواني فردي را چاقو بزني و آنرا دربياوري . مهم نيست که چقدر از اين کار ،اظهار تاسف کني.آن جراحت همچنان باقي مي ماند.ايجاد يک زخم بياني(رفتار بد)،به بدي يک زخم و جراحت فيزيکي است.
روزی حضرت رسول اكرم (ص) از شیطان پرسیدند: ای ملعون چرا مانع از صدقه دادن می شوی؟
شیطان گفت: ای رسول خدا اگر اَره ای بر سرم گذارند و مانند درخت اَره ام كنند برایم راحتتر است از تحمل صدقه دادن اشخاص.حضرت فرمودند: چرا از صدقه دادن مردم ناراحتی؟شیطان جواب داد: در صدقه پنج خصلت است: 1- مال را زیاد می كند.2- مریضان را شفا می دهد.3- بلاها را دفع می كند.4- صدقه دهندگان به سرعت از پل صراط عبور می كنند.5- بدون حساب وارد حساب می شوند و عذابی برایشان نیست.همین است که هنگام صدقه دادن 70 شیطان دست انسان را میگیرند تا او را از این کار منصرف کنند.رسول اكرم (ص) پس از شنیدن این سخنان از شیطان به او فرمودند: خدا عذابت را زیاد كند.
خواستگارهای کوهی
دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه
در بالای یه صخره کوه
جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن
تصمیم می گیرن داد بزنن
و حرف دلشون رو به کوه بگن :
- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن
…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨــــــــــ ـــﯽ؟
.
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــﯽ ؟
.
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ ؟
.
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
.
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ نداشتن
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....
ویرایش توسط reza1 : 09-29-2014 در ساعت 11:47 AM
داستان تست هوش گیلی
گیلی در یک مسابقه تست هوش در دانشگاه؛ که جایزه یک میلیون دلاری براش تعیین شده؛ شرکت کرده بود. سوالات این مسابقه به شرح زیر است:
1- جنگ 100 ساله چند سال طول کشید؟
الف- 116 سال ب- 99 سال ج- 100 سال د- 150 سال
گیلی از این سوال بدون دادن جواب عبور کرد!
2- کلاه پانامایی در کدام کشور ساخته می شود؟
الف- برزیل ب- شیلی ج- پاناما د- اکوادُر
گیلی از دانشجویان دانشگاه برای جواب دادن کمک خواست!
3- مردم روسیه در کدام ماه، انقلاب اکتبر را جشن می گیرند؟
الف- ژانویه ب- سپتامبر ج- اکتبر د- نوامبر
گیلی از خدا کمک خواست!
4- کدام یک از این اسامی اسم کوچک شاه جورج پنجم بود؟
الف- آدر ب- آلبرت ج- جورج د- مانویل
گیلی این سوال رو با پرتاب سکه جواب داد .
5- نام اصلی جزایر قناری واقع در اقیانوس آرام از چه منبعی گرفته شده است؟
الف- قناری ب- کانگرو ج- توله سگ د- موش صحرایی
گیلی از خیر یک میلیون دلار گذشت!
جواب سوالات در پایین ...
.
.
.
.
.
.
.
اگر شما فکر می کنید که از گیلی باهوش تر هستید و به هوش او می خندید پس لطفا به جواب صحیح سوالات در زیر توجه کنید:
1- جنگ 100 ساله( 1453-1337 میلادی) به مدت 116 سال به درازا کشید.
2- کلاه پانامایی در کشور اکوادور ساخته می شود.
3- انقلاب اکتبر روسیه در ماه نوامبر جشن گرفته می شود.
4- نام کوچک شاه جورج، آلبرت بود. ( او در 1936 نام کوچک خود را تغییر داد)
5- توله سگ. در زبان اسپانیایی insularia canaria است که در زبان فارسی به معنی جزایر توله سگهاست.
هرگز به «گیلی» ها نخندید!
خردمندی سؤال کردند که: می توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست؟
وی در جوابشان گفت: زندگی مردم مانند الاکلنگی است، که از یک طرفش سن آنها بالا می رود و از طرف دیگر زندگی آنها پائین می آید
آخرین آرزوی سقراط
پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند: بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟
پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین مکان آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم: ای دوستان، چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سال های زندگی خود را به جمع ثروت و سیم و طلا می گذرانید، در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید، همت نمی گمارید؟!
از شیخ بهایی پرسیدند: سخت میگذرد چه باید کرد؟
گفت: خودت که میگویی سخت می گذرد،سخت که نمی ماند پس خدارو شکر که می گذرد و نمی ماند.
شخصی خدمت آیت الله العظمی اراکی آمد و گفت : آقا مرا یک نصیحتی بفرمایید.
آقا فرمودند : شغلت چیست؟
گفت : نجار هستم.
آقا فرمودند : یک در بساز بگذار جلوی قلبت و هیچ کس را جز خدا راه نده.
هیچ کس فقیر نیست
"روزی مرد فقیری از عارفی سوال کرد "چرا من اینقدر فقیر هستم؟
عارف پاسخ داد: چونکه تو یاد نگرفته ای که بخشش کنی
مرد پاسخ داد : من چیزی ندارم که بتوانم از آن بخشش کنم
عارف پاسخ داد: چرا! محدود چیزهایی داری
یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی
یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی
یک قلب که می توانی بروی دیگران بگشایی
چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیات خوب نگاه کنی
یک بدن که با آن می توانی به دیگران کمک کنی
در واقع هیچ یک از ما هرگز فقیر نیست. فقر واقعی فقر روحی ست
[replacer_a]
گفته اند ابلیس به پنج گناه مهجور درگاه بی نیازی شد،
وآدم،به عکس آن،به پنج چیز کرامت حق یافت و نور هُدی وقبول توبه.
یکی آن که ابلیس به گناه خویش معترف نشد.کبر وی او را فرا اعتراف نگذاشت.و آدم به صفت عجز باز آمد و به گناه خویش مقّر.
دیگر آن که ابلیس از کرده پشیمان نگشت و عذر نخواست و آدم از کرده ی خود پشیمان شد و تضرع کرد.
سوم،ابلیس در آن نافرمانی با خود در نیفتاد و ملامت نفس خود نکرد و آدم، روی با خود کرد و خود را در آن زلّت ملامت کرد.
چهارم،ابلیس بر خود توبه واجب ندید و از آن نافرمانی عذر نخواست و آدم دانست که توبه کلید سعادت است وشفیع مغفرت،بر خود واجب دید.بشتافت و تا رویِ قبول ندید بازنگردید.
پنجم آن که از رحمت خدا نومید شد ابلیس.ندانست آن بدبخت که نومیدی از لئیمان باشد و ربّ العزّه لئیم نیست ...
و آدم نومید نگشت و دل در رحمت و مغفرت بست.روزگاری بر درگاهِ بی نیازی می زارید تا به مغفرت رسید.
- کشف الاسرار-
عنایت حق تعالی
شخصی سی سال عبادت خدا میکرد.
شبی وقت مناجات شیطان بر وی ظاهر شد و گفت:
بیچاره ! سی سال است ترا می بینم او را می خوانی اما ندیده ان جوابی به تو بدهد.دیگر این خواندنت برای چیست؟
نه الهامی ... نه آگاهی بر غیبی ... نه مکاشفه ای ... نه کرامتی...
این یعنی او ترا نمی خواند.
مرد لحظه ای تردید کرد و مناجات خویش قطع نمود و قبول کرد که اگر قرار بود عنایتی از سوی حضرت ربوبیت میشد تا حال یکبار شده بود پس من جایگاهی ندارم و تنها به خودم زحمت میدهم.
رنج تشنگی و گرسنگی و عبادات و ریاضات و....رفت و خوابید.
فرشته ای بر او ظاهر شد و گفت:
هان ... امشب صدایت را نشنیدیم؟
مرد گفت:
این همه خواندم و شنیدی چه گفتی؟
فرشته خندید و گفت:
خدا سلام رساند و گفت ای بنده من این آمدنت و به نماز ایستادن و به سجده رفتن و به دعا ایستادن همه به خواست من بود و پاسخی بود بر خواندن تو .
من ترا برای خودم می خواستم نه برای چیزی دیگر...
مرد بیدار شد و دانست آنچه که در این سی سال بر وی گذشته بود از حال دعا و نماز تنها عنایتحق بود و بس
روزی مجنون از غم عشق لیلی سر به بیابون زد
.در حالتی که عمیقا" در فکر لیلی بود از جلوی جانماز مردی که درحال نماز خواندن بود گذشت و یه گوشه ای نشست
.وقتی نماز اون مرد تموم شد
به مجنون گفت مگه کوری؟نمیبینی که من دارم نماز میخونم؟
مجنون گفت من از شدت عشق به لیلی تو راو ندیدم تو چطور در حالی که داری با خدا با اون عظمت صحبت میکنی منو دیدی؟؟
ویرایش توسط sr1494 : 09-30-2014 در ساعت 10:27 PM
عاقبته پشت به بخت کردن
داستان از اینجا شروع میشه:توی یه روستای یه زن و مردی باهم زندگی میکردن و بچه ی نداشتن،مرد بیکار بود و برای امراره معاش خانواده با مشکل روبرو بود.زن که از این وضعیت خسته شده بود به شوهرش گفت تا کی میخوای بشینی تو خونه مرد؟پاشو برو بیرون دنبال کار بگرد.
مرد گفت:میرم دنبال بختم حتما" خوابه
.راه افتاد تو جنگل به یه شیر رسید که از درد به خودش میپیچید.
شیر گفت کجا میری؟گفت دنبال بختم.شیر گفت:بختتو که دیدی بگو شیر سر درد عجیبی گرفته چیکار باید کنه؟مرد گفت باشه.
به راهش ادامه داد.رسید به یه کشاورزی دید ناراحته پرسید چی شده؟
کشاورز گفت:اطراف زمینه من گندم رشد میکنه اما وسطش خالی میمونه و چیزی در نمیاد.مرد گفت من دارم میرم پیشه بختم کشاورزم ازش خواست واسه مشکلش از بخت چاره ی بپرسه.
و دوباره به راهش ادامه داد سر راه با یه پادشاهی روبرو شد.
پادشاه پرسید:کجا میری؟مرد گفت میرم پیشه بختم تا بیدارش کنم.پادشاه گفت:من جنگهای زیادی کردم و مغلوب شدم و تو اداره سرزمینم ناتوانم.از بختت چاره ی بپرس.مرد قبول کرد و رفت پی بختش...
تویه بیشه بختشو پیدا کرد که روی چمن خوابیده بود.بختشو بیدار کرد و گفت:گرفتی خوابیدی پدرم در اومده زندگیم پر از رنج شده...و شروع کرد به تعریف کردنه مشکلاته شیر،کشاورز و پادشاه.
بخت جواب داد:به پادشاه بگو مشکله تو اینه که تو زنی.به کشاورزهم بگو وسط زمینه تو گنج دفن شده برای همین چیزی رشد نمیکنه.به شیر هم بگو دارویه دردت"مغز آدم احمقه".مرد خوشحال از این که بختشو بیدار کرده و سختیها تموم میشه برگشت.
رسید به پادشاه.به پادشاه گفت:تو زنی واسه همین موفق نمیشی.پادشاه گفت درست میگی من زنم.بیا با من ازدواج کن و تو پادشاه شو و این راز بینه منو تو و خدا بمونه.
مرد گفت:برو بابا بخته من بیدار شده.و رفت...
رسید به کشاورز.بهش گفت تو زمینه تو یه عالمه گنج و طلا دفن شده برای همین چیزی توش رشد نمیکنه کشاورز گفت:بیا گنجو دربیاریم.تو خانوادتو بیار اینجا با هم زندگی کنیم و نیازی به کار کردن نداریم.این رازهم بینه منو تو خدا بمونه.
مرد به کشاورز هم گفت:برو بابا بخته من بیدار شده.و رفت...
رسید به شیر.شیر گفت چه خبر؟پرسیدی؟مرد کل داستان رو برای شیر تعریف کرد.و گفت مرهم درد تو مغز انسانه احمقه.شیر به طرف مرد حمله کرد و مغزشو در اورد مالید به سرش گفت انسانی احمقتر از تو وجود نداره...
تقدیم ب داداش گلممممممممممممممم
پر از دونیا بهارههههههههههه
بهارمن بهارمن
بهارمن بهارمن
درنگ نکی جاولرما ملنگ نکی هیییییییی
درنگ نکی جاولرما ملنگ نکی هیییییییی
ورا وخا خبرمشین خوش خبری وخا و این وستینا شبان لتین نبینما نبی نچین
سیس بخان زشیر نکی کلبه بوگان زبیرنگی بیدل نکی کانیاچیان مرخنه بی سر و زمان......
داداش حفظ شدم انقد گوش کردم صد بار گوش کردم تا اینو تونستم بنویسماااااااا
ویرایش توسط sr1494 : 09-30-2014 در ساعت 10:53 PM
درنگ نکی جاولرما ملنگ نکی هیییییییی
دیر نکنی چم براهتم پایمالم نکنی ( هی هم هی خودمونه فقط با سوز عشق میگه )
ورا وخا خبرمشین خوش خبری وخا و این وستینا شبان لچین نبینما نبی نچین
بیا خبرتو نفرست خوش خبری رو خودت بیار ، خسته شدن چوپانها تو کوه چادرنشینی نمونده تو کوه
سیس بخان زشیر نکی کلبه بوگان زبیرنگی بیدل نکی کانیاچیان مرخنه بی سر و زمان
بره هاس سفید رو از مادرشون جدا نکنین (گل پپوک یه نوع دمنوش ) گل پپوک رو فرا موش نکنین ، فراموش نکنی چشمه های کوه رو و درختهای بی زبون رو ( مرخ یه درخت با عمر خیلی طولانی اسم فارسیش اُرس )
ویرایش توسط reza1 : 10-01-2014 در ساعت 11:25 AM
تعدادی از دانشمندان جمع شدند تا با تحقیق در متن قرآن ؛ خطا و اشتباهی در آن بیابند و به این ترتیب قرآن را رد کنند!!!!.
لذا بسیار در متن قرآن و کلمات آن دقت کردند تا اینکه به این آیه رسیدند که در مورد داستان حضرت سلیمان است که وقتی مورچه ای لشکر حضرت سلیمان را میبیند به سایر مورچه ها میگوید :پناه بگیرید تا لشکر سلیمان شما را خرد نکنند
(لایحطمنکم)
در حالی که:
این کلمه با مصدر (تحطیم = خرد شدن شیشه) در زبان عربی فقط در مورد شیشه به کار میرود اما مورچه ها آن را درباره ی خود بکار برده اند.!!!
پس این اشکالی است که میتوان به متن قرآن گرفت !!!!
بعد از آن یک دانشمند استرالیایی در تحقیقات علمی خود کشف کرد که:بیش از 75 درصد از غشای خارجی بدن مورچه ها را شیشه تشکیل میدهد
و با کشف این معجزه ی قرآن بلافاصله به اسلام ایمان آورد و مسلمان شدنش را اعلام نمود
ویرایش توسط reza1 : 10-01-2014 در ساعت 11:40 AM
زن وشوهری بیش از 60سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95 هزاردلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.
پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.
سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”
پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”
حضرت موسی به پروردگار عرض کرد می خواهم یکی از بندگان خوب و برگزیده شما را ببیندم ؛ خطاب آب به صحرا برو آنجا مردی کشاورز از خوبان درگاه ماست ؛ حضرت به دشتی رسید و مردی مشغول به کشاورزی دید ، تعجب کرد که او چگونه به درجه ای این چنین رسیده که خدا می فرماید او از خوبان ماست. لذا از جبرئیل پرسش کرد چگونه ؟ جبرئیل عرض کرد همین لحظه خداوند او را امتحان می کند ، عکس العمل او را مشاهده کن ،
آسمان ابری بود ، بلایی آسمانی نازل شد و از درخشش صاعقه آن مرد کور شد . نشت و گفت مولای من ، تا مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم ، حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیشتر از بینایی دوست دارم . حضرت متوجه شدند که مرد به مقام رضا رسیده است.
رو به آن مرد فرمود ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه می خواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد ؟ مرد گفت خیر حضرت فرمود چرا؟
پاسخ داد : آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست می دارم تا آنچه را که خود برای خود بخواهم .
ای کاش همه ما در ساختن خود همت کنیم که خدایی کریم داریم.
سه مصیبت بزرگ
مردی به محضر امام سجاد(ع) آمد، و از حال و روزگار دنیای خود شكایت كرد، امام سجاد(ع) فرمود:
مسكین ابن آدم، له فی كلّ یوم ثلاث مصائب لایعتبر بواحده منهن ، و لو اعتبر لهانت المصائب و امر الدنیا...:
بیچاره انسان كه در هر روز، دستخوش سه مصیبت است كه از هیچ یك عبرت نمی گیرد، در صورتی كه اگر عبرت می گرفت، مصائب دنیا برای او آسان می شد.
1. هر روز كه از عمر او می گذرد از عمر او كاسته می گردد، در صورتی كه اگر از مال او چیزی كاسته می شد قابل جبران بود، ولی كاهش عمر قابل جبران نیست.
2. هر روز، رزقی كه به او می رسد اگر از راه حلال باشد، حساب دارد، و گرنه عقاب دارد (و این حساب و عقاب در دادگاه الهی در انتظار او است.)
3. مصیبت سوم از همه بزرگتر است، و آن اینكه هر روز كه از عمر انسان می گذرد، به همان اندازه به آخرت نزدیك می گردد، ولی نمی داند كه رهسپار بهشت است یا دوزخ؟
اگر براستی در فكر این سه مصیبت باشد، گرفتاریهای مادی، در برابر آنها ناچیز است و آسان خواهد شد.
یه روز پای یه منبری بودم که واعظ یه مطلبی گفت و حسابی به فکر فرو بردم گفت :
وقتی شخصی عمل ناشایستی انجام میده خدا به یکی از فرشته هاش می گه برو و بال هات رو روی این خطا کار باز کن
خیلی برام چیز خاصی نبود این حرف تا اینکه منبری یهو بغض عجیبی کرد و زد زیر گریه
انصافاً فقط خودش گریه میکرد و همه زل زده بودن بهش که چرا این یهو اینطوری شد
چند لحظه بعد گفت :
آخه ستار العیوب بودن تا چه حد
چقدر خدا بزرگه و مهربون که حتی حاضر نیست دیگر فرشته هاش هم خطای یه خطا کار رو ببینن
قدرت کلمات
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و...آنجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
[replacer_a]
چه چیز انسان را زیبا میکند؟
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟»
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.»
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.»
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!»
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: «به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟»
شاگردان جواب دادند: «از کاسه گلی.»
استاد گفت: «ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.»
کارگر خسته اى، سکه اى از جلیقه کهنه اش درآورد تا صدقه دهد
ناگهان جمله اى روى صندوق دید و منصرف شد…
صدقه، عمر را زیاد میکند!!!
مجلس میهمانی بود.
پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود.اماوقتی که بلند شد،عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد.
و چون دسته عصا بر زمین بود،تعادل کامل نداشت.
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده،دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده.
به همین خاطر با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند:
پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!
پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است؛می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود...
نظر یک ریاضی دان را درباره زن و مرد پرسیدند,گفت:
اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشند پس مساوی هستند با عدد 1
اگر دارای زیبایی هم باشند,پس یک صفر میگذاریم جلوی عددیک:10
اگر پول هم داشته باشند دو تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم:100
و چنانچه دارای اصل و نصب هم باشند سه صفر جلوی عدد یک
میگذاریم:1000
و . . .
ولی اگر زمانی عدد یک رفت(اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمیماند
و صفر هم به تنهایی هیچی نیست,پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.
شکست از دید ادیسون
…
روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید: آقای ادیسون شنیدم برای اختراع لامپ تلاش های زیادی کرده ای، اما موفق نشده ای، چرا؟ پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه می دهی؟
ادیسون با خونسردی جواب می دهد: «ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست نخورده ام، بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفته ام که لامپ چگونه ساخته نمی شود.»
روزی دو دوست در بیابانی راه می رفتند . ناگهان بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و کار به مشاجره کشید .یکی از آنها از سر خشم سیلی محکمی توی گوش دیگری زد .دوست سیلی خورده هم خون سرد روی شن های بیابان نوشت : امروز بهترین دوستم بر چهره ام سیلی زد . آن دو کنار یکدیگر به راه رفتن ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و استراحت کنند. ناگهان پای شخصی که سیلی خورده بود لغزید و داخل برکه افتاد و چون شنا بلد نبود نزدیک بود غرق شود اما دوستش به کمک او شتافت و نجاتش داد . فرد نجات یافته به سختی و روی صخره سنگی نوشت: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . دوستش با تعجب پرسید : آن روز تو سیلی مرا روی شن های بیابان نوشتی اما امروز به سختی روی تخته سنگ نجات دادنت را حکاکی کردی ؟
آن یکی هم لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی به ما می کنند باید آن را روی سنگ بنویسیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ما ببرد.
پلهایت را خودت باید بسازی!
پسری جوان از شهری دور به دهكده شيوانا آمد و به محض ورود به دهكده، بلافاصله سراغ مدرسه شيوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمين مودبانه نشست و گفت: “از راهی دور به دنبال يافتن جوابی چندين ماه است كه راه می روم و همه گفتهاند كه جواب من نزد شماست! تو كه در اين ديار استاد بزرگی هستي برايم بگو چگونه میتوانم تغييري بزرگ در سرنوشتم ايجاد كنم كه فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدينم نصيبم نشود!؟”
شيوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: “جوابت را زماني خواهم داد كه آرام بگيري و گرد و خاك جاده را از تن خود پاك كنی. برو استراحت كن و فردا صبح زود نزد من آی!”
روز بعد شيوانا پسر جوان را از خواب بيدار كرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانهای بزرگ در چند فرسنگی دهكده به راه افتاد. نزديك رودخانه كه رسيدند شيوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: “تكليف امروز شما اين است! از اين رودخانه عبور كنيد و از آن سوی رودخانه تكهای كوچك از سنگهای سياه كنار صخره برايم باوريد. حركت كنيد!”
پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شيوانا خيره ماند و ديد كه هر كدام از آنها برای رفتن به آن سوي رودخانه يك روش را انتخاب كردند. بعضي خود را بیپروا به آب زدند و شنا كنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند. بعضي با همكاری يكديگر با چوبهای درختان اطراف رودخانه كلك كوچكی درست كردند و خود را به جريان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر درآورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی كه عرض رودخانه كمتر بود از آن عبور كنند.
پسر جوان به سوي شيوانا برگشت و گفت: “اين ديگر چه تكليف مسخرهای است!؟ اگر واقعا لازم است بچهها آن سمت رودخانه بروند، خوب براي اين كار پلي بسازيد و به بچهها بگوييد از آن پل عبور كنند و بروند آن سمت برايتان سنگ بياورند!؟”
شيوانا تبسمی كرد و گفت: “نكته همين جاست! خودت بايد پل خودت را بسازی! روی اين رودخانه دهها پل است. اين جا كه ما ايستادهايم پلی نيست! اما تكليف امروز برای اين است كه ياد بگيری در زندگي بايد برای عبور از رودخانههای خروشان سر راهت بيشتر مواقع مجبور مي شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی! تو اين همه راه آمدی تا جواب سوالي را پيدا كنی، و من اكنون ميگويم كه جواب تو همين يك جمله است: اگر میخواهی چون بقيه گرفتار جريان خروشان رودخانههای سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاكت نشوی و زندگی سعادتمندی پيدا كني، بايد يك بار برای هميشه به خودت بگويی كه از اين به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخيزی و بهطور دايم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی براي قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر ديگران ماندن دردی از تو دوا نمیكند. پل من به درد تو نمي خورد! پل خودت را بايد خودت بسازی!”
بترس، اما خودت را ترسو نخوان!
یکی از شاگردان شیوانا استاد دفاع شخصی و مبارزه تن به تن بود. او در عین حال در آشپزخانه مدرسه نیز کار میکرد تا بتواند خرج خود و خانوادهاش را تامین کند. روزی شیوانا با تعدادی از شاگردانش در حیاط مدرسه نشسته بود که ناگهان آن شاگرد مسلط به مبارزه، با ترس و فریاد از آشپزخانه بیرون پرید و وقتی بقیه متوجه او شدند، گفت که یک موش خیلی بزرگ از زیر پای او در رفته و به همین خاطر ترسیده است.
همه شاگردان به او خندیدند. او شرمنده نزد شیوانا آمد و با خجالت گفت: مرا ببخشید. با این کار نشان دادم که فرد ترسو و بزدلی هستم و تمام مبارزاتی که داشتهام همگی پوچ و بیارزش بودهاند.
شیوانا دستش را بر شانه او زد و گفت: تو همان کاری را انجام دادی که من و بقیه هم اگر بودیم انجام میدادیم. ترسیدن یکی از احساسات موقتی انسان است که در وجود همه گاهی ظاهر میشود. اما ترسو بودن یک صفت و یک لقب دایمی است که میتواند تا آخر عمر همراه انسان باشد.
حتی اگر احساس ترس دایمی هم بود تو حق نداشتی لقب ترسو را برای خودت انتخاب کنی. هرگز در مورد احساسات خودت قضاوت نکن و اجازه نده تو را با احساسات لحظهایات نامگذاری کنند. تو میتوانی بترسی ولی ترسو نباشی.
در مورد احساسی که داری لزومی نیست که حس بدی داشته باشی و آنقدر ناراحت شوی که لقبهای ناشایست را روی خودت بپذیری. بگذار احساساتت بدون اینکه ذهن تو نگران بدنام شدن باشد در وجودت جاری شوند و جلوهگری کنند و محو شوند. تو آنها را نظاره کن.
احساسات ناشایست را غربال کن و به حسهای دیگر اجازه بده بیایند و بروند. اما در این میان هرگز آنها را قضاوت نکن و اجازه نده تو را با احساساتت نامگذاری کنند. فراموش نکن که تو همیشه این حق را داری که بترسی ولی در عین حال ترسو نباشی.
چرچیل و رقیب
میگویند روزی چرچیل از کوچهای باریکی که فقط امکان عبور یک نفر را داشته، رد میشده است که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخمخوردهاش میرسد.
بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه میکنند رقیب میگوید: «من هیچ وقت خودم را کج نمیکنم تا یک آدم احمق از کنار من عبور کند.»
چرچیل در حالی که خودش رو کج میکرده، میگوید: «ولی من این کار را میکنم تا یک آدم احمق از کنار من رد شود!»
چوپانی در مقام وزارت
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مىخاست و كلید بر مىداشت و درب خانه پیشین خود باز مىكرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مىگذراند. سپس از آنجا بیرون مىآمد و به نزد امیر مىرفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مىرود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مىخواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مىبینم؟»
وزیر گفت: «هر روز بدین جا مىآیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.»
امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!»
در آیه 5 سوره فاطر آمده است: «...فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا...»
یعنی: «زندگی دنیا شما را نفریبد.»
بالا برو!
شیوانا از راهی میگذشت. در کنار یک کارگاه نجاری بزرگ، جوانی را دید که غمگین و افسرده به دیوار کارگاه تکیه داده است و به افق نگاه میکند. شیوانا کنارش رفت و دلیل اندوهش را پرسید. جوان گفت: “این یک کارگاه بسیار بزرگ است و انواع وسایل چوبی در آن ساخته میشود. در این یک سالی که اینجا کار کردهام پول خوبی به دست آوردهام و چیزهای زیادی آموختهام. اما مشکل اینجاست که سرکارگر اینجا آدمی است بسیار تندخو و بیادب که از صبح تا شب با بداخلاقی با همه کارگران رفتار میکند. از یک طرف نمیتوانم از دستمزد خوب اینجا بگذرم و از سوی دیگر تحمل بداخلاقیها و بهانهجوییهای سرکارگر برایم مشکل است. نمیدانم چه کنم؟”
شیوانا پرسید: “آیا کسانی دیگر در این کارگاه هستند که از شر تندخوییها و بدخلقیهای سرکارگر در اماناند؟”
کارگر جوان گفت: “البته! در قسمت شمالی کارگاه قسمتی هست که با چوبهای خیلی مرغوب وسایل گرانقیمت برای مشتریان خاص میسازند. تنها کسانی میتوانند در آن قسمت مشغول کار شوند که مهارت بالایی داشته باشند و سختکوش و دقیق باشند.”
شیوانا گفت: “بسیار خوب! تو دو راهحل بیشتر نداری یا باید همینجایی که هستی آنقدر تلاش کنی تا تواناییهای برتر خود نسبت به سرکارگر فعلی را به مدیر این کارگاه ثابت کنی تا بتوانی جای او را بگیری و یا اینکه مهارتها و توانمندیهای خود را تا حد امکان و با دقت و حوصله آنقدر زیاد کنی تا بتوانی در بخش شمالی مشغول به کار شوی و دیگر صدای سرکارگر تندخو را نشنوی. یک راهش هم این است که با دانش و مهارتی که کسب کردهای برای خودت در جایی دیگر کارگاه جدیدی دست و پا کنی. خلاصه اینکه اگر میخواهی صدای آدمهای حقیر و پست تو را آزار ندهد باید آنقدر خود را بالا بکشی که دیگر صدای آنها را نشنوی. پس برخیز و به جای ناراحت بودن، برای صعود تصمیم بگیر و کاری انجام بده.”
جوجه ها سر سفره ناهار گفتند: آخرش كبدمون از كار می افته، چرا باید هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوریم و حتی یك بار هم یك ناهار درست و حسابی نداشته باشیم؟!، خروس سرش را پایین انداخت، در چشمان مرغ اشك جمع شد و به فكر فرو رفت، آنها فردا ناهار مرغ داشتند.
.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟آهنگر سر به زیر اورد و گفتوقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار
یه روزیه مهندس انگلیسی اومده بود برای سیستم
تهویه ای حرم آقا امام رضا(ع)
,که وقتی داشت داخل صحنا رو بازدید میکرد چشمش خورد به پنجره فولاد آقا,
رو کرد به مترجمش چرا انقدر اینجا شلوغ
و این دستمالها چیه که مردم به اون میبندن؟؟
گفت ما شیعه های ایران هر مشکلی داریم میایم اینجا و این دستمالا رو میبندیم تا
مشکلمون زودتر حل بشه. که دیدن مهندس
کرواتشو ازگردنش در آورد و بست به پنجره فولاد آقا.
چند قدمی از کنار پنجره دور نشده بودیم که تلفنش زنگ خورد مترجم میگه دیدم
مهندس حالش دگرگون شد نمی تونست حرف بزنه بعدازین که حالش بهتر شد گفتم
اتفاقی افتاده دستاش میلرزید گفت خانمم بود ما تو خونه یه دختر فلج داریم زنگ زده
میگه کجایی بهش گفتم چرا گفت یه شخصی اومده بود جلوی در گفت من رضا هستم
همسرتون منو فرستاده اومدم دخترتون ببینم
برای چند لحظه اومد اتاق بچه یه نگاهی بهش کرد یه دستی رو سرش کشیدو گفت به
آقاتون بگید مشکلش حل شد و رفت بعد ازین که برگشم اتاق بچه دیدم ایستاده رو
جفت پاهاش داره راه میره این آقا کی بود فرستادی وقتی رفتم جلوی در رفته بود ..
السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا
ویرایش توسط mahastey : 06-25-2015 در ساعت 03:11 PM
آموخته ام که:خدا عشقست و عشق تنهاخداست!
آموخته ام: وقتی ناامید میشوم خدا،با تمام عظمتش،عاشقانه انتظار میکشد،دوباره به رحمتش امیدوارشوم!
آموخته ام: اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم،خدا برایم بهترش را درنظر گرفته!
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)