نوشته اصلی توسط
بی"چاره"
سلام
دختریم که در محیط کار با دکتری اشنا شدم که قد بلندی نداشت وقیافه او از نظر بقیه معمولی رو به بد بود ولی من...
میدیدم که چقدر با ایمانه.اصلا با پرسنل حرکت جلفی انجام نمیداد.یادش بخیر ما دخترا تا میدیدیم یه دکتر مجرده خودمونو به مریضی میزدیم و میرفتیم پیش اون دکتر(البته من اینجوری نبودما)
اما این دکتر خیلی زرنگ بود حتی وقتی یکی از دوستام الکی پیشش رفت فهمید وفشار دوستمو از رو استینش گرفت.
از پرسنل اورژانس تعریف سنگین بودنشو خیلی میشنیدم.مخصوصا اینکه میگفتن ته قیافه اش مثل منه.ومنم کنجکاو شدم و برا قرصهای مامانم یا برا اینکه دارویی وارد دفترچه کنه پیشش میرفتم.
کم کم ازش خوشم اومد و وقتی اونو میدیدم انگار بوی خدا را میشنیدم.بخاطر اینکه بیشتر ازش مطمئن بشم بهانه درس خواندن کردم وازش چندتا کتاب خواستم که برام اورد.منم ادم پررویی هستم.یه بار شجاعت به خرج دادم و بهش گفتم دکتر یه سوال بپرسم؟ اونم با لبخند گفت دو تا بپرس.ومن ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نامزد داره یا نه و بعد از اینکه شنیدم نداره بهش گفتم یکی از بچه ها خاطر خواهش شده ولی او گفت که امادگی ازدواج نداره.بهش گفتم نمیخوای بدونی کی هست گفت نه
متوسل شدم به خدا چون حتم داشتم همون مردی که منو به خدا میرسونه اونه.و رابطه من در همین حد ادامه داشت ودلم میخواست کسی را پیدا کنم تا حرف دلمو بهش بزنه.تا اینکه فهمیدم او پیوند کلیه کرده وتا دو سال پیش دیالیز میشده.
مشکل او حتی منو بیشتر ترغیب کرد چون من همیشه از خدا میخواستم کاری کنه که بتونم عشقمو به شوهرم نشون بدم واین همون فرصت بود.بعد چندی دوستمو پیش فرستادم و به او گفته بود که من از بیماریش خبر دارم ولی اون گفت من زندگی کسی را به خطر نمیندازم واو هیچ مشکلی نداره و مشکل منم وهنوزم اگه کتابی ازم میخواد بگه تا براش بیارم.
ولی من ولش نکردم.چندین بار نه پشت سرهم مثلا ماهی یک بار پیشش میرفتم ومیگفتم بیماریت هیچ مسئله ای نیس.تا یه بار اون رفت تو گریه وگفت وقتی مجبور باشی فرش زیر پات را بفروشی میفهمی پیوند کلیه یعنی چی.تو حس ترحم به من داری.
یه بار دیگه گفتم من از سوپروایزر اجازه گرفتم واینجا اومدم پس زود جوابمو بدید تا نیمده بهم گیر بده که اون گفت خودم برات استعلاجی مینویسم که نتونه گیر بهت بده.
چقدر با این حرفاش امیدوار میشدم که داره حس بهم پیدا میکنه.
حدود7ماه گذشت وبعد 7ماه اون گفت نامزد داره.گفتم باورم نمیشه وقرار شد تلفنی با مامانش صحبت کنم.مادرشم گفت که دوران دانشجویی با دختری که از اشناهاشون هست قول ازدواج دادن ومتعجبه که چرا زودتر دکتر نگفته نامزد داره.پیش دکتر رفتم وبهش گفتم چرا از اول نگفت.چرا منو با حرفاش امیدوار میکرد که فقط جوابش عذرخواهی بود واینکه برخورد با دختر را بلد نبوده.
ازش خواستم قسم بخوره ولی نخورد وگفت من برا همه چیزی قسم نمیخورم.
ولی من رفت وامدم ادامه داشت ومیدونسم دروغ میگه.چون به هیچکی حرف نامزد نزده بود وهمه پرسنل اونجا درصدد بودن که زنش بدن وبیخبر از دل من.تا اینکه دیگه باید از اون بیمارستان میرفتم به شهرستان دیگه واون در جوابم گفت:
از دل برود هر انکه از دیده رود
ولی من همچنان بهش فکر میکردم.اعتکاف رفتم تا خدا اونو بهم بده.به دوستم گفتم دوباره بره پیشش وبهش بگه هنوزم میخوامش.اما دعاهام اثر نکرد.بعد سه ماه دوباره رفتم به دیدنش و اون رفت تو اتاق rest ودر را بست وبهم اعتنا نکرد.بخاطر بیماری که اومده بود صداش کردن وقتی اومد بیرون حس کردم گریه کرده.و جواب اخرش این بود که من معیارهاشو ندارم.
حالا 1.5 سال میگذره.اما بخدا هنوزم میخوامش.اون همونی هست که منو به خدا میرسونه.