من 4 سال پیش عاشق پسری شدم که 7 ماه با هم بودیم و بعد از 7 ماه من به خاطر لجبازی با اون ازدواج کردم ازدواجی که صرفا به خاطر لجبازی بود بی هیچ عشق و علاقه و حسی بالاخره نتونستم تحمل کنم و تو دوران عقد بهش زنگ زدم و رابطه ی ما فقط با تماس تلفنی و فقط به خاطر آروم شدن دلم ادامه داشت تا اینکه خونواده متوجه شدن و به شدت تنبیه شدم به خاطر کارم بعد از اون احساس کردم عشقم یک طرفه بوده چون هیچ اقدام و عکس العملی از طرف عشقم ندیدم و ازدواج کردم ولی همش این سوال تو ذهنم بود که عایا واقعا منو دوس داره یا نه فقط بهخاطر ترسش از خونواده ی خودش و خودم کاری نکرده چون نه من و نه اون سنی نداشتیمو همچنین شرایطی که بخوایم ازدواج کنیم با این حال همیشه خودمو گول زدم که اونم عاشقم بوده بعد ازدواج من ارتباط تلفنیمون هم قطع شد و من موندمو یه دنیا احساس تباهی و نابودی و یاداوری خاطرات و آهنگهایی که صبح تا شب گوش میکردم ولی حالم بدتر میشد و کارم شده بود گریه تصمیم گرفتم بچه دار شم با وجود اینکه همش 18 سال داشتم تا تنهاییمو پر کنم و بهش فکر نکنمولی اینهم بی فایده بود الانم و دو راهی موندم که واقعا به کمک احتیاج دارم شوهرم مرد خییییییییییییییییلی خوبیه طوری که همیشه با خودم میگم خدا چرا منو با این همه بدی نصیب این مرد کرد بدی که میگم به خاطر عذاب وجدانیه که همش باهاممه نه به خاطر اینکه واقعا بد باشم و دخترمو هم خیلی دوس دارم حتی عشقم هم میخواد به خاطر اینکه نمیتونه توروی بچه ان نگاه کنه و دلش برای شوهرم میسوزه که بخوام بهش خیانت کنم و ترس از خونواده هاامون رابطه ی تلفنی مون هم تموم شه اما من واقعا نمتوونم فراموشش کنم حتی نماز هم میخوام بخونم از خودم بدم میاد که بنده ی بدیم ولی به همون خدا نمیتونم تصمیم بگییرم حتی طلاق هم بگیرم اون پسر باهام ازدواج نمیکنه چون خونوادش نمیذارن با زن مطلقه ازدواج کنه از ته قلبم میخوام تموم شه این رابطه ی تلفنی ولی نتونستم تا الان با احساس عذاب ودانی که ارم چه کنم چون بارها توبه کردمو باز رابطه رو خودم شروع کردم