سلام خسته نباشبد ..
میخواستم یه موضوعی رو مطرح کنم خیلی تو زندگی الانم نیاز به مشاوره دارم ..
واقعا سردرگمم ..
نزدیک به سه سال پیش من وارد دانشگاه شهرمون شدم و ترم اول بود ..
چشمم به یه دختر که همکلاسیم بود افتاد .. ترم اول چندان حسی بهش نداشتم ولی یه مدت گذشت و شناخت بیشتری بهش پیدا کردم و باعت شد بهش علاقه پیدا کنم تا اینکه بعد از ترم دوم توی تابستون تونستم باهاش صحبت رو شروع کنم و این صحبت ها تا ترم سوم کشیده شد توی این مدت کارهای زیادی کردم که بفهمونمش بهش علاقه دارم ولی آدم خیلی توداری هستم و نمیتونستم مستقیم بهش بگم تا اینکه بالاخره فهمید و بهم گفت فکر میکردم دیگه منو نمیخوای وقتی این و گفت فهمیدم اونم بهم علاقه پیدا کرده منم موضوع را کامل بهش گفتم..
و تونستیم رابطه رو برقرار کنیم.. چون همکلاسی بودیم خیلی همدیگرو میدیدیم .. بهم گفته بود که دوست نداره کسی از کلاس این موضوع رو بفهمه .. و این باعت میشد من نتونم خودم رو درست نشون بدم و توی دانشگاه همیشه مثل همکلاسی برخورد میکردیم.. احساس میکنم اینجای کار اشتباه بود چون همیشه من تو ذهنش جوری دیگه درست میشدم و شناخت غلطی ایجاد میشد ..
با این حال دو هفته ای میرفتیم کافی شاپ صحبت هامون رو میکردیم .. اول رابطه 15 آبان شروع شد رابطه کاملا دو طرفه بود حتی بهم میگفت .. وحید گاهی اوقات به این فکر میکنم یه وقت از من خسته نشی .. منم بهش میگفتم همین فکرو میکنم که تو از من خسته نشی .. حدود 6 ماه گذشت تو این مدت خوب بود رابطه تا اینکه اوایل امتحانات ترم چهارم یعنی خرداد شد که احساس میکردم ناراحته .. تا اینکه گفت ترجیح میدم تنها باشم نمیخوام قولی به کسی بدم این واسه دوتامون بهتره اگه به هم نرسیم اونوقت خیلی بدتر از این میشه ..
یه مشکلاتی هم داره مثلا تمام تصمیم های زندکیش دست خودش نیست و نمیتونه تصمیم قطعیو بگیره یه داداش داره که خیلی بهش فشار میاره از لحاظ گیر دادن و کلی تو زندگیش اذیت میشه .. حس میکنم دوس داره زودتر از دست این زندگی که اذیت خلاص شه .. منم برنامه هایی ریخته بودم که تا دو سال دیگه بتونم خودمو نشون بدم قبول کرده بود ولی دیگه گفت نمیخوام قول بدم ..
این حرف بیشتر و بیشتر شدن تا اینکه گفت دوستت دارم ولی ته دلم نمیخوامت .. نمیدونم از روی لج گفت چی بود .. فقط یاد اون حرفای اولش افتادم که میگفت میترسید یه روزی ازم خسته شه میسوزم .. دقیقا برعکس شد .. حتی بخاطرش.. داشتم یه دوره 7 ماهه واسه یه مدرک دیگه که زود برم سرکار بگیرم .. ولی همه ی برنامه هامو بهم ریخت حالم داغون بود ولی اون دیگه تصمیمشو گرفته بود حالم بد و بدتر شد بهش گفتم پس اون حرفات چی بهم گفتی پات هستم و... گفت یادم نیارر بچگی کردم گفتمش تو 6 ماه یعنی بزرگ شدی گفت چقدر بچگونه حرف میزنی!!! راستش نمیدونم من بچگونه حرف زدم?
همه ی اینا توی اخرین امتحان خرداد زده شد و اون درس هم افتادم از اول امتحانات اروم اروم سرد شده بود که من اذیت نشم گفت اصلا قصد اذیت کردنتو ندارم ولی من فهمید و مجبور شد این موقع بگه .. اول میگفت یه مدت تنها باشیم ..
بعد فهمیدم گفت تفاهم نداریم که بیشترم میدونم تمام موضوعش اینه که اون ادم خیلی اجتماعی یعنی دوست داره زیاد باهاش صحبت شه مثلا هرچیزی رو واسش تعریف کنم .. و مقابلش من ادم نرمال اجتماعی هستم نه کم نه زیاد .. ولی بیان اینو ندارم که هر چیزی که تو زندگیم میگذره رو تعریف کنم.. هرکاری کردم که خودمو درست کنم بهش گفتم فرصت بده .. خیلی کار مسخره ای کردم که با التماس گفتم .. با این حال از اون موقع 3 ماه میگذره و من هنوز داغونم .. من نمیتونم کسی رو که تو زندگیم انتخاب کردم بیخیالش شم .. همه میگن راهی نیست حتی خودش میگه یعنی دوست داری بمونم ولی باهات سرد باشم?..
هنوز نمیخوام باور کنم که دور شده .. ولی من هرکاری میکنم تا دوباره دلشو بدست بیارم.. تو این مدت وضع مناسبی نداشتم .. خورد و خوراک خیلی بد .. لاغر .. بد اشتها .. افسرده .. دقیقا از همه این کارایی که میکردم متنفر بود چون دوست نداره ادم ضعیفی باشم .. میگفت یکم محکم باش مگه تا حالا تو زندگیت سختی نکشیدی .. ولی من خیلی بهش وابسته بودم واسه همین اوضاعم بدتر میشد .. یه پست هایی توی فیسبوک میدادم هروقت میدید اذیت میشد .. کارم اشتباه بود ولی جایی رو نداشتم خودمو خالی کنم و اروم شم این پستا تنها ارومم میکرد..
وقتی دید از این پست ها میزارم .. در جوابش یه پست گذاشت و گفت : بعضی ها هم هستن اینقدر گند زدن به زندگی اطرافیانشون که اگه بهترین ادم دنیا هم بشن بازم فایده نداره ..
این باعث شد دیگه حتی باهم صحبت نکنیم بهم گفت اصلا حوصله حرف های تکراری تو ندارم اخرشم بهش گفتم به خودم مربوطن به خودت نگیر و گفت ب درک..
چند روز قبل اینکه حقیقت رو, بگه ازم خواست خاطره هایی رو که باهم داشتیم رو بهش تو یه سی دی بدم .. بعد دادمش.. بعد اینکه حقیقت رو بهم گفت منم بهش گفتم چرا دیگه میخوایشون تو که منو نمیخوای?. گفت خاطرهامن دوسشون دارم .. دلم میخواد داشته باشم چی کارم داری .. گفتمش تا کجا میخوای با خودت ببریشون .. هنوز واسم سوال که چرا میخواستشون دوست دارم بدونم.. اخه تو میخوای فراموش کنی دیگه واسه چی میخوایشون .. هی طفره میرفت میگفت فکر کردی من ادم بی احساسی هستم زود فراموش میکنم همه وچیو هی از اینا میگفت ..
حالا مشگل من اینه که همیشه چشم تو چشم میشیم توی ترم مهر ماه تو دانشگاه .. و تو این مدت که یکم اروم شدم بازم ببینمش حالم رو داغون میکنه .. مخصوصا هروقت ببینم با من دیگه مثل بقیه رفتار میکنه بدجور عذابم میده .. تصمیم گرفتم به طور موقت دانشگاه رو یک ترم انتقالی بدم یه جای دیگه که این چیزارو نبینم شاید عوض شدم..
ازتون کمک میخواستم .. چه کارهایی باید انجام بدم که به احساسم غلبه کنم و محکم باشم راه کار میخوام .. اخه من خیلی احساسی هستم تو رابطه اینقدر بهش خوبی کردم اینقدر احساسی برخورد کردم که فک کنم زده شده از این کارم و فکر میکتم اینم بخشی از مشکله که ایجاد شده .. همیشه چیزایی که خلاف میلمم بودن هم بازم قبول میکردم چون دوسش داشتم .. در صورتی که اشتباه کردم..
حالا میخوام تو این ترم که من رو نمیبینه خودمو کامل کنم بسازمو بفهمه اون آدم سابق نیستم ..ازتون کمک میخوام تا وقتی حالم خوب شد و برگشتم رفتارم طوری شه که ازم حساب باز کنه .. که دوباره دلشو بدست بیارم که بفهمه ادم محکمی شدم .. ولی واقعا نمیدونم چیکار کنم
سن من 22
سن اون 20
اون ادم منطقی و پر صحبت از اینده میترسه.. و زود رنجه .. ته تاقاریه خیلی واسش ناز میکشن ..
من ادم احساسی .. خیلی صبور و اروم .. خیلی به کمکتون احتیاح دارم ..