نوشته اصلی توسط
somaye
با سلام من 22 سالمه و بخاطر مشکلات خانوادگی فراوان قصد دارم خودکشی کنم یعنی به یقین رسیدم که این کارو بکنم . چون دیگه نمی تونم این زندگی رو تحمل کنم
از وقتی که خودم رو شناختم یعنی از 5 سالگی یادم میاد که مادرم بیماری وسواس داشت و چندین بار به پزشک مراجعه کرده و خوب نمی شه . مادرهمیشه با ما بیشتر با من خیلی با الفاظ بد حرف می زد خیلی خیلی خیلی بد. چون من همیشه مخالف افکار و عقاید اشتباه اون بودم و می خواستم کمکش کنم که از این وضعیتی که داره رها بشه اما متاسفانه تمام افکار مادرم درگیربیماریش بود و هیچ وقت به ما محبت نکرده و هرکسی رو که موافق عقایدش باشه دوست داره و ازش تعریف می کنه بهش محبت می کنه . من هیچ وقت نمی تونستم مادرم رو در این حال ببینم و می خواستم کمکش کنم اما اون هیچ وقت درک نکرد بامن بد حرف می زد من هم ناخودآگاه مخصوصا در دوره بلوغم فقط تنها راهی که برای خالی کردن فشارهای عصبیم داشتم این بود که با صدای بلند جوابشو می دادم. این روند باعث شده بود که تمام اعضای خانواده از من فاصله بگیرند. مادرم هیچ وقت به ما یاد نداد که چطوری توی اجتماع زندگی کنیم چگونه یک دختر سالم باشیم.افکار خانواده ی من واقعا مثل افکار 50 سال پیش می مونه که اعتقاد داشتن زن باید تحت هر شرایطی حرف منطقی و غیر منطقی همسرش رو بپذیره. تو خونه باید روسری و دامن تنش باشه. چادر حجاب کامل هرکس سر نکنه آدم سالمی نیست .... باید بگیم حالم داره از حجاب بهم میخوره حالم داره از دینی که خانوادم ساختن بهم می خوره.به اسرار خانوادم دانشگاه رفتم اما انقد تحت فشار این افکار خانوادم بودم که ترک تحصیل کردم. چون خانواده ام فقر فرهنگی و مادی دارند و به خاطر کم بود محبت با پسر ها دوست می شدم البنه این زیان روحی و روانی بسیار بدی برای من داشت ولی بخاطر طرد شدن از سمت مادرم که حتی شخصیت منو در مقابل افراد فامیل و خانواده خراب کرده بود و باعث شده که من همیشه یک حس ترس و اضطراب و عدم اعتماد بنفس پایین را در تمام لحظات زندگیم از بچگی تا الان که 23 سالمه. من هرکاری میکنم که با سیاست باشم و ظاهرا بپذیرم افکار خانوادمو واقعا نمی تونم بخدا نمی تونم . این زندگی نیست که من دارم . حتی یه بار بخاطر اینکه خواستم حرف های مادرم رو نشنیده بگیرم امایه صبح تا ظهر هر چی از دهنش اومدبه من گفت نتونستم تحمل کنم و باعث شد که سکته حفیف مغزی بکنم. برای فرار از همه این مشکلاتی که داشتم با یه پسری دوست شدم که واقعا طی یک سال منو از نظر کم بود محبت فقر مادی منزلت اجتماعی تشویق من در زمینه های که موفق بودم کاری و .. می تونم بگم اون یک سالی که باهم دوست بودیم بهترین لحظات زندگیم بود ولی متاسفانه خانوادم متوجه شدند و روزگار هردومون سیاه شد. چون سعید همون پسری که من باهاش دوست بودم از نظر اقتصادی و فرهنگی خانوادگی غیرقابل مقایسه با من بود و من به همین خاطر دوست نداشتم باهم ازدواج کنیم و تحت هیچ شرایطی هم نمی تونستم ازش جدابشم. اما از هم جداشدیم به بد ترین شکل ممکن خانوادم باعث شدن مخصوصا برادرم باعث شد که من تمام چیزهایی رو که توی خانواده م نداشتم و خودم باتمام جون کندن هام ساخته بودم یک روزه عابروم پیش دوستام همکارام همه و همه رفت. من تنها ترین روزنه امید زندگیمو ازدست دادم . اعتبار و عابرومو پیش همکارام و دوستام خانوادم از دست دادم کارمو از دست دادم 3 سال از درسهام عقب افتادم. الان فقط کلاس زبان می رم که اون برادرم باعث شد که انصراف بدم. حتی کاری کرد که سعیددانشجو بود انتقالی گرفت و از شهرما رفت. من الان 23 ساله هستم با نیاز هایی که دارم چکار کنم نیاز مالی نیازبه محبت منزلت اجتماعی، استقلال ، نیاز های جنسی ، اعتماد به نفس ، دوست دارم به عنوان یه دختر هر لباسی که می پوشم از تعریف کنند حداقل توهین نکنن اما مادرم به شدت به مدل لباس های من توهین میکنه در صورتی که من لباس های ساده می پوشم و مورد قبول همه افرادی که با اونها ارتباط داشتم بوده هم کلاسی همکار مافوق .... ، خانواده من نه تنها از من حمایت نمی کنن یک سد محکم و بزرگی سر راه پیشرفت من هستند من خیلی استعداد های درخشانی دارم یک سال با سمت مدیریت تضمین کیفیت یک شرکت خودرویی بودم، نفر اول نقاشی شهرستان در دوران راهنمایی بودم اما بعدها به دلیل اینکه ذهنم پر از استراب و ترس شده بود نقاشی را برای همیشه کنارگذاشتم ،تکنسین حرفهای امداد و نجات، و خیلی خیلی موفقیت ها و استعداد های دیگه . من به یک جایی از زندگی رسیدم که تمام افکار و عقاید خانوادم رو می پذیرم که فقط اذیتم نکنند، من دیگه هیچ حس امید و نشاطی برای ادامه ندارم چون 23 سال تلاش کردم و بخاطر نداشتن حمایت و داشتن یک سد بزرگ به بن بست رسیدم ، دیگه واقعا نمی تونم چون من تو اتفاق آخری همه چیزمو از دست دادم حتی کسی که به خواستگاری من یا خواهرهام میاد وقتی رفتار خانواده ام رو می بینن پشیمون میشن حتی 2 نفر علنی این رو به من گفتن . برادرم از شب تا صبح ماهواره نگاه می کنه و میگه اگه زن بگیرم می فروشمش .....
من دختر عاقل فهمیده و روشن فکری هستم ولی به بن بست زندگیم رسیدم 100 در صد قصد خودکشی دارم ....
من دیگه نمی دونم چیکار باید بکنم خواهش می کنم اگه فک می کنید چاره ای وجود داره به من کمک کنید.
سلام
به مشاور خوش آمديد
مطلبتونو خوندم.
يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاه كرد.!
سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد.!
آن شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود.!
آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه باز، گسترده ومحكم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.!
هيچ اتفاقي نيفتاد!!!
در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز كند.!
چيزي كه آن شخص با همه مهربانيش نميدانست اين بود كه محدوديت پيله و تلاش لازم براي خروج از سوراخ آن، راهي بود كه خدا براي ترشح مايعاتي از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز كند.!
گاهي اوقات تلاش تنها چيزيست كه در زندگي نياز داريم.!
اگر خدا اجازه مي داد كه بدون هيچ مشكلي زندگي كنيم فلج ميشديم، به اندازه كافي قوي نبوديم و هرگز نميتوانستيم پرواز كنيم.!
به طور يقين لحظات سخت و طاقت فرسايي را پست سر گذاشته ايد؛ شايد سختي اين لحظات به قدري باشد كه تحمل آن براي انسانهای كم صبر و تحمل ممكن نباشد اما شما چي؟ شما كه اين لحظات سخت را تا به امروز تحمل كرده ايد حتما ميتوانيد بعد از اين نیز تحمل كنيد. شايد خدا در تقدير شما، پروانه شدن را نوشته باشد. هركسي لايق دشواري پيله لطف خدا نيست. البته قرار نيست كه زندگي شما در آينده نيز به تلخي گذشته باشد بلكه با ياري خداوند و همت شما؛ مي توانيد زندگي شيرين و با نشاطي را براي خود ترسيم كنيد و در آينده اي نه چندان دور به موفقیتهایی برسید.
و بدانید که آسيب هاي رواني شما در آينده كم خواهد شد، البته به شرطي كه اميد خود را از دست ندهيد. رمز اوليه موفقيت شما از دست ندادن اميد مي باشد؛ كه خوشبختانه شما آن را از دست نداده ايد چراكه اگر چنين بود با ما مكاتبه نمي كرديد. اميد به زندگي آدمي شور و نشاط مي دهد پس تا زماني كه اميدوار هستيد هيچ چيزي نمي تواند شما را از پا در آورد.
به نظرم اول از همه كمي صبور باش و اجازه بده كه ذهنت بتونه مسائل رو حلاجی کنه
با حرفایی که برامون نوشتی ، معلومه که دختر قوی و بااراده ای هستی چرا که براحتی میتونی عقاید و نظراتت رو ابراز کنی و تونستی با این همه مشکلات دست و پنجه نرم کنی، پس به تواناییها و استعدادهایی که خدا بهت داده شک نکن و دست کم نگیرشون
و اینو یادت باشه که خودکشی راه نیست بلکه بیراهه ای ست که نه تنها دردی از شما دوا نمیکنه بلکه چون گناه کبیره است شما با دست خودت ، به مشکلاتت دامن زدی. مگه نه اینکه هدفت از اینکار راحت شدن و خلاصی از شر همه ی مشکلاته؟ درسته؟ پس بزار من بهت بگم که این راهش نیست ...
بنابراین پیشنهادم اینه که برای روی روال افتادن مسیر زندگیت بیای با هم یکم مسائل رو بیشتر بررسی کنیم و به ترتیب شروع به رفع موانع بکنیم تا دوباره بتونی به زندگیت ادامه بدی .
و مطمئن باش که همه توی زندگیشون مشکل دارن ، فقط نوع مشکلات آدما با هم فرق میکنه. و هرکس به نوعی با مشکلاتش دست و پنجه نرم میکنه و اونا رو مدیریت میکنه تا درنهایت بتونه بر اون مشکل غلبه کنه و این هنر آدمیزاده...
زندگی یه موهبته ، پس براحتی از دستش ندیم
منتظر پست بعدی هستم